۱۳۸۸ خرداد ۱۰, یکشنبه

معرفي و پاسداشت دكتر «جلال خالقي مطلق» توسط دکتر سجاد آیدین لو در پنجمین مراسم نکوداشت فردوسی (ادبیات کهن، سخنرانی ها)



سخنراني دكتر «سجاد آيدين‌لو» در معرفي و پاسداشت دكتر «جلال خالقي مطلق» در پنجمين مراسم نکوداشت حكيم ابوالقاسم فردوسي


اصفهان – ارديبهشت 1386


به نام خداوند جان و خرد


جناب استاد، دكتر خالقي مطلق، سالها پيش در مصاحبه‌اي، در پاسخ اين پرسش كه به نظر حضرتعالي، مهم‌ترين و ارزشمندترين كار در باب شاهنامه چيست و از چه كسي است؟ فرموده بودند: واژه‌نامه بسامدي «فريتس ولف» آلماني.


اكنون و در اين مجلس، با قاطعيت تمام مي‌توان گفت كه نام درخشان و بزرگ ايشان نيز، نه تنها در كنار نام دانشمندِ رنج ديده آلماني؛ بلكه بسيار بالاتر و نمايان‌تر از ايشان خواهد نشست؛ در حوزه تاريخ مطالعات شاهنامه شناسي.


دكتر «جلال خالقي مطلق»، متولد 1316 هـ . ش در تهران، و داراي درجه دكتراي شرق‌شناسي، مردم شناسي و تاريخ باستان، از دانشگاه هامبورگ آلمان هستند كه از سال 1350 هـ . ش تاكنون نيز، در بخش ايران‌شناسيِ همان دانشگاه در منصب استادي، به تدريس و افاضه مشغول بودند؟


كارنامه پر برگ و بار و درخشان ايشان، به اندازه‌اي مفصل و مطول هست؛ كه ذكر دقيق جزئيات آن، بي‌مبالغه نيازمند سخنراني جداگانه‌اي است. بنده، در اين جا، فقط به رئوس آن اشاره مي‌كنم، علاقه‌مندان براي اطلاع بيشتر در باب فعاليتهاي ايشان تا سال 80 مي‌توانند به مقدمه مجموعه مقالات ايشان، با نام «سخن‌هاي ديرينه» كه به كوشش آقاي دهباشي گردآوري شده، مراجعه فرمايند.


و اما مختصري از فعاليت‌هاي درخشان ايشان:

1) تصحيح علمي - انتقادي شاهنامه در هشت جلد كه دو دفتر آن به همكاري دو دانشمند ديگر ايراني بوده است.

2) «يادداشت‌هاي شاهنامه» كه به لحاظ تنوع و جامعيت كار، اصطلاحاً چند كتاب در يك كتاب است. و تا امروز، سه بخش از اين مجموعه مفصل چاپ شده، مجلدات ديگر نيز آماده يا در زير چاپ است.

3) دو گزيده مقالات ارزشمند به نام «گل رنج‌هاي كهن» و «سخن‌هاي ديرينه» كه داشتن و خواندن آن، براي هر ايرانيِ شاهنامه خوان و شاهنامه دوست، ضرورتي است گريز ناپذير.


4) ترجمه جلد اول كتاب «اساس اشتقاق فارسي» اثر «پاول هورن».


5) بيش از صد مقاله و نقد تخصصي درباره تاريخ، فرهنگ و ادبيات ايران، به ويژه در حوزه شاهنامه‌شناسي و ادب حماسي.


6) ده‌ها مدخل تخصصي در دانشنامه‌هاي تراز اول ملي و بين‌المللي از جمله دانشنامه «ايرانيكا»، دائره‌المعارف بزرگ اسلامي و دانشنامه زبان و ادب پارسي فرهنگستان.


7) دو ترجمه و تاليف با نام «حماسه» و «ايرانيات» كه اين مژده را خدمت حضار علاقه‌مند بدهم كه به زودي منتشر خواهد شد.


و نكته جالب در كارنامه فعاليتي ايشان، اين است كه در مباحث نقد ادبي معمولاً اين قول سنتي رايج است كه اجتماعِ اوج تحقيق و سرايندگي و نويسندگي از مقوله اجتماع نقيضین است. يك شخص يا مي‌‌تواند محققي توانا باشد و يا شاعر و نويسنده‌اي توانا، منتهي جالب توجه و پرشگفتي است كه اين دو مقوله متضاد، در شخص شخيص و وجود شريف حضرت استاد، گرد آمده و ايشان به همان اندازه كه در شاهنامه شناسي و مطالعات ادبي به لحاظ تحقيقي توانا هستند؛ دستي توانا در نويسندگي و سرايندگي نيز دارند. و اميدواريم كه رباعيات و غزليات زيباي ايشان هم در قالب مجموعه يا مجموعه‌هاي مستقلي، منتشر شود. بنده فقط يك مصراع از سر مطلع يكي از غزليات ايشان را كه مي‌‌توان گفت وصف حال حضرت ايشان است، عرض مي‌كنم: «تا هستم، خسته هستم.» كه وصف حال چهل سال تحقيق ايشان است. مهم‌ترين كار ايشان، چون كه معرف حضور حاضران مجلس است، تصحيح و شرح شاهنامه است كه ايشان به تنهایی خویش، رستم آسا قدم در راه هفت خوان دشوار تصحيح شاهنامه نهاد، و با حدود چهل سال، رنج جسم و عرق ريزانِ روح، سرافرازانه از اين هفت خوان، پيروز و موفق، بيرون آمدند و «بر اين مژده، گر ديده خواهي، رواست.» كه مجموعه هشت جلدي تصحيح ايشان، به همت بنياد دائره‌المعارف بزرگ اسلامي، ان شاء الله تا پايان امسال منتشر خواهد شد. با تقديم بيتي از «فردوسي» به ايشان استدعا خواهم كرد كه با سخنراني خويش، با عنوان اخلاق در شاهنامه، ما را مستفيض و مستِ فيض بفرمايند:


مر او را ستايند، كردار اوست


جهان سر به سر، پر ز آثار اوست


سخنراني دكتر «شفتي» در پاسداشت استاد «محمد مهريار» در پنجمين مراسم نكوداشت «حكيم ابوالقاسم فردوسي» (ادبیات کهن، سخنرانی ها)



اصفهان 1386


به نام خدا


پيشاپيش سالروز بزرگداشت حكيم ابوالقاسم فردوسي رو، به يكايك حضار محترم تبريك و تهنيت عرض مي كنم، و از اين كه امروز دعوت انجمن دوستداران فردوسي رو، پذيرفتند و در اين محفل گردهم آمدند، تشكر و سپاسگزاري مي كنم.

اعضاي محترم هيأت رئيسه در فواصل برنامه، مطالبي رو به استحضار حضار محترم خواهند رسانيد، اما اگر بنده، مقدماً و وكالتاً از جانب عزیزانِ هيأت رئيسه لب به سخن گشودم بيشتر به اين خاطر بود كه آغاز احضار رو با نام من شروع كردند.

در اين بخش از برنامه، كاري سخت و سترگ رو، به خردي سپرده اند، كه در انجام موفق آن بسيار بيمناك است. اما براي اين كه سازمان سخن رو به گونه اي منظم سازم، و بتوانم آنچه را كه در ذهن دارم، به عرصه كلام بياورم، سخني رو از يك بحث اجتماعي شروع مي كنم كه امروزه روز، در كنار معيارهاي توسعه يافتگي در جوامع، يكي از اساسي ترين معيارهايي كه همواره احكام جوامع رو با آن مي سنجند، حضور و حاكميت ارزشها در جامعه است. ارزشهايي كه بدون حضور اون ارزشها، بقاء و دوام و ثبات اجتماعي و زندگاني با احترام، گاهي به دشواري صورت مي گيرد. به نظر مي رسد كه حكيم برجسته طوس، در كنار استحكام بخشي به زبان و ادبيات فارسي، كه؛ پي افكنده است از نظم كاخي بلند، ما كاخ استوار ديگري كه بنا كرده است، معرفي ارزشها و ستايش ارزشها در جامعه است. سراسر آنچه كه به عنوان حماسه، در ادبيات شاهنامه مورد توجه قرار مي گيرد، جنگ ميان خوبي و بدي است، و در اين ميانه، فردوسي با مهارت فراوان، از فرصتها استفاده مي كند و ارزشها را مي ستايد. خردورزي، حق جويي، عدالت خواهي، مردم خواهي، محبت، دوستي، درستي و بالاخره با مجموعه ي اين صفات، استحكام اجتماعي جامعه را نويد مي دهد. امروز به نظر مي رسد كه اگر ما، در اين محفل گردآمده ايم، به اين منظور است كه تا خود نيز پاسدار ارزشها باشيم كه فردوسي مُبلغِ آن بوده است و به عبارت ديگر حضور تك تك حضار محترم در اين جمع، نوعي پاسداشت ارزشهاست. ارزشهايي كه در طول ساليان از گزند محفوظ مانده است، به كمك كساني كه ارزش شناس بوده اند. بي دريغ بايستي به اين سخن اعتراف كرد، با همه عظمتي كه فردوسي در تاريخ ايران دارد، اگر نبودند كساني كه قدر فردوسي بشناسند و ارزش فردوسي را بدانند، امروز از فردوسي هم اثري باقي نبود.

به عبارت ديگر، بقاي ارزش، به ياد آوردن ارزش است. بقاي ارزش به نقل ارزش است، بقاي ارزش به ستودن ارزش است. كساني كه در طول تاريخ فردوسي را ارج نهاده اند؛ في الواقع، ارزشها را ارج نهاده اند؛ ايران را ارج نهاده اند؛ حاكميت ارزشها، بر اين ملك را ارج نهاده اند و در ميان اين جمع «محمد مهريار» سرباز بي دليل دفاع از ارزشها، زنده نگاه دارنده نام فرودسي، از من خواسته اند كه در توصيف استاد، چيزي بگويم. به نظرم مي رسد كه نقل تاريخ، از حريم كساني مثل «مهريار» به دور است، مهريار به تاريخي به دنيا آمده است، كه چندان مهم نيست. ذكر تاريخ براي كساني مناسب است كه براي توصيف زندگي آنان، به جز عدد و رقم، ابزار گوياي ديگري وجود ندارد. براي طرح زندگي «مهريار» عدد و رقم، اطلاع دقيق به ما نمي دهد. از من خواسته اند كه شرح خدمات «مهريار» را بگويم. من به يك كلام بسنده
مي كنم، امروز «مهريار» در زبان و ادبيات اصفهان يك نام خاص است، كه خود معرف خويش است.

امروز «مهريار» بودن ارزش است، در این جامعه، امروز براي كساني كه صندلي شاگردي اين استاد را درك كرده اند، مهرياري يك عظمت است، براي من كه بيش از چهل سال پيش در يك چنين مكاني، قرار گرفتم همچنان اين افتخار بسنده است.

امروز بسياري از كسان مي خواهند كه مهريار باشند، لذا چگونه مي توان، واژه اي را كه خود معرف خويشتن است واژه ديگري سودا زد، من به يك كلام بسنده مي كنم و سخن را درهم مي پيچم و آن اينكه، يك چيز را بايستي در زندگي مهريار جستجو كرد، و بيش از همه آن را مي يابيم، و آن اين است كه مهريار از جمله كساني است، كه از آنها بايستي به عنوان و وجدان آگاه جامعه ياد كرد، وجدان آگاه جامعه يعني مدارِ جامعه، وجدان آگاه جامعه به زبان امروزي يعني مانيتور جامعه يعني آن چه كه وضعيت جامعه را منعكس مي كند، و كساني از زمره مهريار به عنوان آگاه نسبت به جامعه، كساني بوده اند كه جامعه را حس كرده اند، درك كرده اند، نياز جامعه را شناخته اند، زندگي خود را در جهت پاسخ دادن به نياز جامعه طي كرده اند، كمتر به زندگي خويشتن پرداخته اند، و بيشتر به نياز جامعه بها داده اند، مهريار در يك، خانواده روحاني متولد شده است. به خوبي دريافته است كه فرهنگ اين ملك با مذهب درهم پيچيده است و لذا ابتدائاً به كسب معارف اسلامي پرداخته است، بلافاصله دريافته است كه امروز علوم و فنون در طريق پيشرفت سير مي كنند، به فراست دريافته است كه براي جامعه هيچ چيز مهم تر از تربيت نيست، آنگاه از كنار درس و مدرسه راهي ديار غرب شده است، آموخته است آن چه را كه بايستي در جهت تعليم و تربيت اين ملك به كار بگيرد. از غرب مراجعت كرده است، بنابر ضرورت اجتماعي، آنگاه كسوت معلمي بر تن كرده است زيرا كه دريافته است كه بدون تعليم و تربيت، جامعه راه به جايي نمي برد، اين سير را شما، تا امروز در زندگي مهريار دنبال مي كنيد، هر جا كه احساس كرده است كه جامعه به چيزي نياز دارد، او در جهت پاسخ گفتن به اون نياز، سخت كوشيده است. مجموعة آثار مهريار، علاوه بر ترجمه ها، علاوه بر مقالات، نشان مي دهد كه او چگونه وقت خويش را صرف پاسخ گفتن، نيازهاي اجتماعي كرده است، اگر ترجمه اي را از «تاگور» ارائه كرده است، در مقدمة آن ترجمه، بسيار در ارتباط با بي رحمي هايي كه در تعليم و تربيت اين جامعه به كار مي رود، گله كرده است، و آرزو كرده است كه ترجمه اين اثر بتواند مرهمي باشد به رنج كساني كه از تعليم و تربيت نا به سامان در اين ملك، رنج برده اند.

اگر به تاريخ اجتماعي ايران پرداخته است، گاهي چنين كرده است كه دريافته است كه جامعه در خواب غفلت است و از گذشته خود، بي خبر. و وقتي كه در سي سال گذشته به جامع ترين كار تحقيقي خود پرداخته است و نام آبادي هاي اصفهان رو، در واقع، به مطالعه نشسته است، شايد حكايت از آن دارد كه احساس كرده است، اصفهان به فراموشي سپرده مي شود. و آن گاه در پاسخ به اين نياز است، كه تلاش كرده است، جاي جاي اصفهان را بكاود و تاريخ اصفهان را بازگو كند.

امروز به ندرت مي توان باور كرد كه در اين جمع كسي باشد كه از زندگي پربار و پر ثمر «مهريار» بي خبر باشد، لذا اجازه بفرمائيد كه من شما را دعوت بكنم، كه آن چه كه در كتب مختلف از ايشان، به عنوان بيوگرافي نوشته اند، و سخن را به همين جا بسنده كنم و اجازه بخواهم، كه اين محفل را، سرآغازش را اختصاص بدهيم به قدرداني از كسي كه، در طريق فرهنگ ايران، عمر صرف كرده است، در طريق شناخت فردوسي وقت صرف كرده است، و امروز هم چنان، با حالتي در سنين كهولت، محفل گرم او، حديث ايران خواهي، استقلال طلبي، مهرجويي و ارادت ورزي به خاك مقدس ايران است.

به احترام استاد مهريار


۱۳۸۸ خرداد ۹, شنبه

معرفی اسطوره بهرام چوبین (سخنراني دكتر ابوالفضل خطيبي در ششمين مراسم نكوداشت حكيم ابوالقاسم فردوسي) (ادبیات کهن، سخنرانی ها)


اصفهان اردیبهشت 1387

(معرفي اسطوره‌ي بهرام چوبين)

به نام خداوند جان و خرد

با عرض سلام، خدمت حضار گرامي، بانوان، آقايان محترم مجلس، با كسب اجازه از هيات رئيسه محترم. بنده بسيار خوشوقتم كه در جمع انجمن دوستداران فردوسي حضور پيدا كردم و تشكر مي‌كنم از بانيان اين مجلس و اعضاي اين انجمن، به ويژه آقايان، برادران احمدي. موضوع سخنراني من، شايد يه مقدار به اصطلاح تخصصي باشه، ولي من غالباً جاهايي كه سخنراني مي‌كنم، از موضوعات كلي و عمومي پرهيز مي‌كنم. خوب مسائلي كه در مورد فردوسي است؛ احياي زبان فارسي، احياي هويت ملي و ... كه خوب ، ديگران گفته‌اند و من در نيم ساعت وقتي كه به من دادند، مي‌كوشم كه اگر بتوانم به دانش شما، اطلاعات شما بيافزايم. موضوع من در مورد داستان بهرام چوبينه، داستان بهرام چوبين به بخش تاريخي شاهنامه مربوط مي‌شه و غالباً چون شاهنامه را از آغاز مي‌خونن؛ معمولاً قسمت‌هاي پهلواني و اساطيري بيشتر طرفدار داره، يعني داستان رستم و اسفنديار، و رستم و سهراب و كمتر به بخش‌هاي تاريخي شاهنامه مي‌پردازند. من، همين جا، خدمت شما عرض مي‌كنم؛ كه اين بخش‌هاي تاريخي - سه جلد آخر ، چهار جلد آخر شاهنامه - بسيار اهميت داره. واقعاً اگه فرصت كرديد، اين جلدها را هم يك ورقي بزنيد و مطالعه كنيد. كما اين كه من مي‌دونم بسياري از شما، اين كار رو كرديد و اين بخش‌ها، بسيار اهميت داره.

اين بهرام، پسر بهرام گُشنسب، لقبش هست چوبين، به خاطر قد رشيد و نازكش مي‌گقتند چوبين. بعضي‌ها مي‌گن و ريشه‌ شناسي ديگه‌اي هم دادند براي اين چوبين، يك ريشه شناسي عاميانه هم دارند كه بد نيست، خوب به هر حال عاميانه است؛ گفتند بهرام چوبين، يك سوار رو با شمشير، خودش و اسبش را دو شقه كرد. مردم همه به هم مي‌گفتند: «شو بين» يعني برو ببين. و خوب به هر حال يه اتيمولوژي عاميانه ]بود[ ، براي يادآوري اين سردار ]بهرام چوبین[ كه او را منجي ايران مي‌دونستند در قرن ششم و بعد ] این سردار [ در متون پهلوي در كنار منجيان ديگري مثل هوشيدر ، هوشيدرماه و سوشيانس قرار گرفت و يك منظومه پهلوي رو، که بعضيا مي‌گن در اون متن كوتاه پهلوي به نام « در آمدن بهرام ورجاوند» ، اين كه بهرامي ظهور مي‌كند و ايران را نجات مي دهد، خوب ، بعضي‌ از دانشمندها مي‌گن این، همين بهرام چوبينه؛ بعد از شكستش، كه خدمتتون مي‌گم؛ در خاطره‌ها و در خاطر ايرانيان ماند، به عنوان منجي ايران. اين بهرام در زماني ظهور مي‌كنه، كه كشور ايران از چهار طرف مورد حمله قرار گرفته؛ رومي‌ها يا بيزانس، هپتاليان يا تركان در شمال و شمال شرق، خزران و عرب‌ها؛ و در چنين مواقعي در انديشه‌ي ايرانيان باستان، چنين بوده كه دوره‌ي آخر الزمانه، به خاطر اين كه ايران در واقع از بين مي‌ره، از چهار طرف حمله شده و از بین می ره، در اين مقطع بوده كه بهرام چوبين ظهور مي‌كنه و بزرگترين دشمن ايران رو در اون زمان، - كه پادشاه چين باشد مي‌كشد با تيراندازي با يك تير در فاصله‌ي دور، كه به همون تيراندازي، بسيار معروف مي‌شه. بعد در تاريخ طبري اومده كه تيراندازيِ سه كس معروف شده در تاريخ؛ يكي آرش كمانگير ، كه شما مي‌دونيد و ديگري سوخرا سردار ايراني، در زمان پيروز پادشاه ساساني بوده و سوم بهرام چوبين. اين سه نفر را مي‌گن در تاريخ تيراندازي نمونه و الگو بودند. بعدها خود بهرام چوبين رو هم به خاطر اين تيراندازي ماهرانه‌اش به آرش كمانگير نسبت دادند و به هر حال هر دو از منجيان ايران به شمار مي آمدند. خوب ارتباط بهرام چوبين و آرش، از يه ديدگاه ديگه هست كه هر دو اتفاقاً با سوخرا در برابر همسايه‌ شمالي تونستند به پيروزي‌هايي دست پيدا كنند. خوب آرش كه مي‌دونيم در اساطير، در مقابل تورانيان بود و سوخرا هم، اتفاقاً در مقابل هپتاليان بود و بهرام چوبين هم به همچنين. زندگي بهرام چوبين خودش، به داستان و رمان شبيهه ، اصلاً ايراني‌ها نياز نداشتند كه تخيل خودشون رو به كار بندازند و از اين يه رمان بسازند؛ كما اين كه يك رمان تاريخي ساخته شده. به خاطر اين كه خود سرگذشت پرفراز و نشيبِ اين بهرام، شبيه داستانه؛ از زماني كه می ياد ساوه شاه رو مي‌كشه و بعد به دنبال اون، قدر نشناسي پادشاه ساساني و شورش بهرام و به دنبال آن آوارگي‌هاي او و جنگ‌هاش با پادشاه ساساني و در نهايت مرگش در سرزمين‌هاي دور دست، در ميان تركان ، و در همون زمان ايراني‌ها يك كتابي رو تاليف كردند به نامِ «بهرام چوبين آمد» (به پهلوی)، كه اين «بهرام چوبين آمد» در صدر اسلام به عربي ترجمه مي‌شه، به قلم جبله بن سالم و اين جبله، اينو به عربي ترجمه مي‌كنه، ولي امروزه متن پهلوي و عربي اون به دست ما نرسيده، ولي بخش‌هايي از همين كتاب، در متون تاريخي مثل تاريخ طبري، اخبار الطوالِ دينوري و متون ديگر باقي مونده كه ما امروزه مي‌تونيم اين رمان تاريخي رو بازسازي كنيم و عرضه كنيم.

رمان بهرام چوبين از يك لحاظ قابل بررسيه كه دو تا ديدگاه مختلف نسبت به حكومت ساساني رو ما می تونیم نشون بدیم. یک دیدگاهی که دیدگاهِ رهبران حکومت ساسانی هست، به ويژه دستگاه خسرو پرويز كه در جنگهاي دائمي با بهرام چوبين بوده؛ و يك دیدگاهِ مردم ایران که به نوعی هوادار بهرام چوبین بودند. در «بهرام چوبین آمد» به نوعی، این دو دیدگاه با هم دیگر تلفيق پيدا كرده؛ يعني شما در اين رمان مي‌بينيد؛ ديدگاه‌هاي طرفدار بهرام چوبين و ديدگاه مخالف اون؛ كه حكومت باشه، با هم، يك جا گرد آمده؛ يعني در اونجا به هر حال اين مطرح مي‌شد كه به هر حال بهرام چوبين در مقابل يك پادشاه قانوني قيام كرده، ولي از طرف ديگه از رنج‌ها و دردهاي بهرام چوبين هم طرفداري شده. و روايتي هست در كتاب «المحاسن و المساوي» كه در آنجا مي‌گه : خسرو پرويز، دستور داد كه شرح جنگ‌هاي او را با بهرام چوبين به كتابت در بياورند و كاتبي اين كار را كرده؛ بردند، و عرضه كردند به پادشاه، اما پادشاه نپسنديد. گفتش كه در اين رمان، يا در اين نوشته از بهرام چوبين طرفداري شده و اون دبير رفت و اصلاً كل داستان رو عوض كرد، به نفع پادشاه ساساني، به نظر مي‌رسه؛ آن چه كه درباره بهرام چوبين براي ما باقي مانده، و به نوعي طرفداري و همدلي شده، شايد همون نوشته‌اي بوده كه اون دبير، فراهم آورده و خسرو پرويز نپسنديده . من در اين جا، به بخش تاريخي بهرام چوبين كاري ندارم و مي‌پردازم به بخش‌هاي اسطوره‌اي و حماسي اون، دو بخش رو در اين ميان، انتخاب كردم. يكي از این بخش‌ها، داستاني است كه كساني كه سرگذشت بهرام چوبين رو در شاهنامه خوندن، ]حتماً می دانند که[ داستان معروفي است. بنابراين داستان بهرام چوبين، زماني كه ساوه شاه رو مي‌كشه، وزير خسرو پرويز سعايت مي‌كنه و مي‌گه كه اين بهرام چوبين غنايم جنگي رو، براي پادشاه هرمز نفرستاده. و به همين خاطر، پادشاه، لباس زنانه براي بهرام چوبين مي‌فرستد، كنايه از اين كه، نمك‌نشناسي و حق نشناسي! با عرض معذرت از بانوان مجلس. ولي به هر حال، اين اتفاق مي‌افته و بهرام چوبين وقتي كه اين هدايا رو دريافت مي‌كنه؛ شورش نمي‌كنه و سرداران او هستند كه وادارش مي‌كنند كه شورش كنه و مي‌گن اگه تو شورش نكني، ما يك فرمانده ديگه انتخاب مي‌كنيم؛ با اين حال مقاومت مي‌كنه و شورش نمي‌كنه. ولي، فرداي اون روز (در شاهنامه اومده كه) بهرام چوبين با يارانش، به شكار مي‌رند، و به دنبال گوري؛ (گور راهنماي اوست) و او را از شكارگاه به بياباني مي‌بره. توصيف فردوسي اينه:

در وسط يك بيابان، كاخي ظاهر مي‌شه و اون جا، بهرام، اسبش رو به دست يكي از همراهاش مي‌ده و خودش وارد كاخ مي‌شه. درون اين كاخ، بر ايواني، زني زيبا و تاج دار بر تخت زريني نشسته است. بهرام به نزد او مي‌ره و پنهاني و راز آميز با هم ديگه سخن مي‌گند. و از سخناني كه بين اين زن و بهرام چوبين رد و بدل مي‌شه، هيچ كس اطلاعي نداره. وقتي كه بهرام از پيش اون زن مياد، فقط دو بيت را ما در شاهنامه داريم، كه به بهرام مي‌گه، پيروزگر باشي، بعد دوباره گور نمايان مي‌شه، در جلوي «بهرام چوبين» و از اون دشت خارج مي‌شن. فرداي اون روز، بهرام دگرگون مي‌شه، يعني اين كه خودش سر به شورش بر‌مي‌داره، با يارانش هم راي مي‌شه، و تاج‌گذاري مي‌كنه و بر ضد پادشاه ساساني مي‌جنگه. و سپاه مي‌كشه به سمت تيسفون. خوب، اين جا من مي‌خوام در مورد اين بحث كنم، كه اين زن تاج دار، كي‌ بوده؟ و چرا بهرام، بعد از ملاقات با او حالش دگرگون مي‌شه و تصميمِ شورش رو مي‌گيره و قطعي مي‌كنه؛ علي رغم تصميم قبلي خودش. منابع مختلف، توضيحات مختلف و برداشتهاي مختلفي رو ارائه مي‌دند؛ من در اين جا، يكي يكي نام مي‌برم؛ يكي گفته‌اند اين جادو زنه. وقتي كه ]يكي [ از همراهان بهرام چوبين مي‌پيونده به هرمز، بعد اين ماجرا رو نقل مي‌كنه. هرمز، موبد رو فرا مي‌خونه، به موبد مي‌گه كه اين داستان چيه؟

به كردار خواب است، اين داستان

به ياد آرد از گفته باستان

جريان چيه؟ بعد موبد به او مي‌گه كه اين زنِ جادوئه كه بهرام رو تحريك كرده كه پادشاهي رو به دست بگيره. تو نمي‌توني اونو به دست بياري، فقط سعي كن سپاهيانش رو از او بگيري؛ اين يه برداشت. برداشت ديگه، در تاريخ بلعمي كه مي‌گه اين زن، پريه. در شاهنامه به دنبال اين ماجرا كه موبد مي‌گه: اين جادو زنه، هرمز از «خُراد بُرزين» مي‌پرسه، كه خوب مردم در مورد اين زن چي مي‌گن؟ مردم چه برداشتي از اين رويداد دارند؟ «خراد برزين» مي‌گه: مردم مي‌گن كه اين بختِ بهرام بود؛ كه بر تخت، آرام و پدرام بود.

پس اين سه تا شد؛ ديدگاه رسمي روحانيون، كه اين جادو زنه، ديدگاه ديگه كه پريه، ديدگاه ديگه، كه مردم و هوادارانِ بهرام چوبين مي‌گن كه اين بخت بهرامه. ما در افسانه‌هامون داريم، كه كسي مي‌ره و بختشو بيدار مي‌‌كنه، چند تا افسانه تو اين زمينه داريم. من به خاطر اين كه وقت ندارم، توضيح نمي‌دم، خود عزيزان مي‌دونن. خوب، اما برداشت چهارم، اين كه در يه كتابي هست به عربي به نام «نهايه الارب في اخبار فارس و العرب» ، در اين كتاب اومده، كه موبد مي‌گه پري‌يي هست به نام «مذهبه»، كساني كه در ايران باستان مطالعه دارند، مي‌دونن كه اين جا بي‌ترديد اشاره مولف به «دئنا» ست كه از ايزدان باستاني ايراني بوده و «دئنا» يا «دين» ، نقش بسيار مهمي در اساطير ايراني داشته. «دئنا» يكي از بزرگترين ايزدان باستانيه و مهمترين نقشي كه داره در آخر الزمان زرتشتيه. من فكر مي‌كنم قديميا اين روايت رو شايد شنيده باشن، بعضيا به من گفتند كه ما شنيديم؛ كه در روز قيامت، بعد از مرگ، كردارهاي مثبت آدمي، كردارهاي نيكِ آدمي، در هيات زني زيبا و دلربا ظاهر مي‌شه. و دستِ اون روانِ درگذشته رو مي‌گيره و از پل چينود مي‌گذره و به بهشت مي‌بره. شما نشنيده بوديد؟! من فكر مي‌كنم، اين در بينِ، دست كم قديميا بوده. خوب، اين در «هادخت نسك» هست و در برخي از متون زرتشتي، چنين روايتي هست؛ كه ايرانيان اين اعتقاد رو داشتند، كه بعد از مرگ، دئنا در هيات زني زيبا ظاهر مي‌شه و کسی که کردار بد کرده باشه، این کردارِ بد در هیات زن زشت و عجوزه ظاهر می شه و كردار خودشو نشون مي‌ده به فرد درگذشته. خوب اين يه برداشت ديگه. برداشت پنجم اين كه باز در برخي منابع اومده، سروشه. من در اين جا مي‌خوام اين مساله رو مطرح كنم كه ما لزوماً نبايد تصور كنيم كه يه برداشت درسته، يعني ما بگيم كه اين زن - زنِ تاج داري كه در مقابل بهرام ظاهر مي‌شه - جادو زنه يا پريه يا «دئنا» ست. به نظر من مي‌تونه، هر پنج مورد درست باشه. يعني چي؟ يعني اين كه، اين زن، از ديد موبدان زرتشتي، جادو زنه. ما بحثي نداريم. ولي از ديد طرفداران بهرام، اين دئنا ست. ايزد زيبايي كه نامش و كارهاش در يشت‌ها اومده. از همه مهمتر اين كه ، «دئنا» نخستين آموزگار انسانه، در يشتها و از ديد طرفداران بهرام، اين «دئنا»ست که اين نقش رو در اين داستان بازي مي‌كنه. «دئنا» يا «ايزد دين» بعد از اسلام هم، در آثار سهروردي، به وفور ديده مي‌شه، و هانريك هورون، در اين مورد بحث بسيار مفصلي داره ؛ در تمام كتابهاي خودش كه سهروردي در واقع انديشه ايراني یا خرد ايران باستان در قالب عرفان، بعد از اسلام رو بازگو مي‌كنه. يكي از مسائلي كه مطرح مي‌كنه، همين مساله «دئنا» ست كه از ديدِ او، اون فرائض بشريه كه در وجود هر يك از ما هست، فَرا من يا «دئنا» . در آثار عطار هم، همين نقش پريان رو باز مي‌بينيم؛ نقش مثبت پريان.

توجه کنیم که از دیدِ در واقع زرتشتی ها، موبدان و دستگاه رسمی زرتشتی، پریان، موجودات اهریمنی اند. ولی همیشه در طول تاریخ، پریان در بین مردم ایران، یک جایگاه بسیار والایی داشته اند، مظهر زیبایی بودند. در عین حال، گاهی اوقات در داستانها می بینیم که ارتباط با پری، نتایج شومی به همراه داره. بر طبق این داستان اگر ما تصور پری رو در مورد این داستان صادق بدونیم. سرگذشتِ غمبارِ بهرام چوبین، نتیجه ارتباط او با پری است. آقای دکتر آیدین لو، مقاله ای در این زمینه دارند، در مورد مادر سیاوش، همین مساله است. در مورد کسان دیگری هم که با پری ارتباط داشتند، گفته اند که سرانجامِ شومی داشته اند. البته این در مورد بهرام چوبین صدق نمی کند. بهرام چوبین هم به دست ترکی در دیار غربت، در بین ترکان کشته می شه. ایرانیها تصور می کردند که او نمرده، ]بلکه[ مثل بسیاری از منجیان دیگه در واقع مسیحی است که دوباره ظهور می کنه؛ و ایران رو نجات می ده. به هر حال ، باز نتایج شوم ارتباط با پری ، در این جا هم خودشو نشون می ده. در الهی نامه عطار هست که پسر خلیفه آرزو می کنه دختر شاه پریان رو به دست بیاره. این داستان رو ، کسانی که با آثار عطار آشنا هستند ؛ خوندند. و در نهایت به اونجا ختم می شه که خلیفه ، پسر را متوجه می کنه که دختر شاه پریان در وجود خودته. توجه کنید، این همون «دئنا» ست. همون فَرا منِ که در وجود ما هست.

تویی معشوق خود، با خویشتن آمیز

مشو بیرون، به صحرا ، با وطن آمیز

توجه کنید ، باز از این صحرا ، رمزی نمادین که باز در داستان بهرام چوبین هم دیدیم. در داستان بهرام چوبین، این اتفاق درست در وسط صحرا رخ می ده. و این صحرا نماده؛ که در عرفان هم نمادِ ارتباط و ملاقات بین من و فرا منه. اما داستان دیگه ای که باز در مورد بهرام چوبین هست و به نظر من بسیار اهمیت داره ، و من می خوام این جا مطرح کنم؛ داستانی که باز ارتباط پیدا می کنه با بخش اساطیری شاهنامه. وزیر هرمز، که گفتم سعایت می کنه و بهرام را به شورش وا می داره؛ وقتی که بهرام لشکر کشی می کنه به سمت تیسفون، وزیر که در شاهنامه اسمش هست «آیین گشنسب» یا «آذین گشسب» به هرمز می گه: این بهرام، در واقع من رو می خواد ، با تو کاری نداره. من رو دست بسته به لشکر او ببرید تا این جنگ و خونریزی، بین ایرانیان پایان بگیره. هرمز مخالفت می کنه، ولی سپاهی در اختیار او می ذاره و به آیین گشنسب می گه که: برو سعی کن بهرام چوبین رو به آشتی واداری و اگر آشتی نکرد، با او بجنگ و یا به اسارت بگیر یا بکش.

آیین گشنسب با سپاه خودش میاد و در مقابل بهرام، صف آرایی می کنه، و در آن جا طبق شاهنامه، آیین گشنسب پسر عمویی داشته که به خاطر جنایت هولناکی در زندان بوده. بعد از هرمز می خواد پسر عموش رو با خودش همراه کنه و در جنگ بهرام چوبین شرکت کنه. هرمز می گه: این خیلی خطرناکه، اون قاتله و ممکنه که دردسر بشه.

و قبول نمی کنه. اما به هر حال او، پسرعموش رو با خودش می بره. وسط راه، یه پیرزنی میاد. آیین گشنسب بهش می گه که : آینده من چی می شه؟ پیرزن می گه که: تو به دستِ (همون موقع پسر عمو ظاهر می شه) همین فرد کشته می شی. مساله جبر و تقدیر در ایران باستان و پیشگویی، یکی از مسائل مهمیه که در روایات حماسی وجود داره. و تردید نیست، در مورد بهرام چوبین هم هست. در مورد آیین گشنسب هم در این داستان هست، که خدمتتون اشاره وار می گم. بعد اون پیرزن می گه: که به دست همین کشته می شی. آیین گشنسب به فکر فرو می ره و همون موقع، نامه ای برای هرمز می نویسه. می گه تو راست می گفتی و این نامه رو می ده به دست همون پسر عمو و می گه ببر ، این پیام فوریه ، به پادشاه برسون و سریع جوابشو بگیر و بیا. در اون نامه می نویسه که وقتی این نامه رو دریافت کردی، سر فلانی رو بزن . بعد پسر عمو به راه می افته. وسط راه شک می کنه، نامه را باز می کنه، متوجه می شه، بر می گرده ، آیین گشنسب رو در چادرش تنها می بینه و سرش رو می زنه. سر آیین گشنسب رو بر می داره و می ره به سمت لشکر بهرام. و در اون جا می گه این است دشمن تو. بهرام چوبین برخوردی می کنه که بسیار جالبه. می گه که : احمق ، آیین گشنسب برای آشتی اومده بود طرف من و تو او را کشتی. بر در سرای خودش داری را بر پا می کنه و پسر عموی آیین گشنسب رو به دار می کشند. توجه کنید ، این داستان رو. بن مایه این داستان، به اعتقاد من، بی گمان از بخش داستان رستم و سهراب گرفته شده. زمینه تاریخی برای این داستان وجود داره. شخصی بوده به نام فرخان، که میاد به جنگ بهرام چوبین و توسط سرداراش کشته می شه؛ فقط همین. این زمینه تاریخی بحثه که به این شکل پرداخته می شه ، یعنی آیین گشنسب میاد برای آشتی، ولی به دست یکی از قوم خودش، کشته می شه. این بخش از داستان، تحت تاثیر داستان رستم و سهراب پرداخته شده. در داستان رستم و سهراب، حتماً به خاطر دارید؛ تهمینه، «زند رزم» رو همراه سهراب می کنه (که تنها کسیه که رستم رو می شناسه) و به زند رزم می گه که: مواظب باش که پدر و پسرَ، نشناخته همدیگه رو نکشند. و اتفاقی، زند رزم به دست رستم کشته می شه. در این جا هم، اتفاقی آیین گشنسب، کسی که می خواسته آشتی بده این دو نفر رو، کشته می شه و سرانجام پیش بینی می کنند که بهرام چوبین، در روز بهرام کشته می شه؛ روز بیستم هر ماه. می دونید که ایرانیان باستان، هفته نداشتند. هر روز ماه به نام یک ایزد نامیده می شد. روز بیستم ماه به نام «ایزد بهرام» یا «ورثرغنه»، ایزد پیروزی نامیده می شه. و در اون روز گفتند بهرام کشته می شه و بهرام به همین خاطر، اون روز خاص ، از خونه بیرون نمی اومده ، و از قضا بیرون هم نیامده، مانده . خراد برزین توطئه ای تدارک می بینه که به دست خاقانِ خاتون، فرد ترکی می ره و به بهانه این که پیامی رو از طرف خاتون به بهرام برسونه، با خنجری که در آستینش پنهان کرده بوده ، بهرام رو به قتل می رسونه. درست در همین روزِ بهرام، اتفاقی که باید بیفته، میافته . کما این که در مورد آیین گشنسب هم اتفاقی که باید بیفته ، افتاد و آشتی بین بهرام چوبین و هرمز به وجود نیومد. ببخشید، فکر کنم من سر موقع صحبتهامو تموم کردم. اگر حوصله تون رو سر آوردم، ببخشید. قربان شما. ممنون، متشکرم.




۱۳۸۸ خرداد ۶, چهارشنبه

رستم در شاهنامه (سخنراني آقاي مظفر احمدي دستگردي در انجمن مثنوي پژوهانِ اصفهان) (ادبیات کهن، سخنرانی ها)



متن سخنراني آقاي مظفر احمدي دستگردي

در انجمن مثنوي پژوهانِ اصفهان

به مناسبت بزرگداشت حكيم ابوالقاسم فردوسي توسي (طوسي)
ارديبهشت سال 1387

بودم آنگاه كه نوباوه و خرد
پدرم تنگ در آغوش فشرد
يادم آيد به رخ‌ام بوسه زنان
گرم و لرزنده ز فرط هيجان
گفت اي نوگل شاداب بهار
وطنت را پسرم دوست بدار
وطنت را پسرم دوست بدار
با عرض سپاس از اساتيد محترم و سروران عزيز به ويژه اساتيد محترم در انجمن مثنوي پژوهان، جناب آقاي دكتر عربيان، كه امروز وقتشان را در اختيار من قرار دادند.
موضوع صحبت، رستم، در شاهنامه است، كه من در سه بخش؛ خدمت شما عرض مي‌كنم.
اين سه بخش؛ يكي پيش زادروز رستم است، تا بعد از هفت خوان؛ و سپس چند ويژگي كه فردوسي در شاهنامه در مورد رستم بدان‌ها پرداخته، كه البته در مورد آن صحبت خواهد شد و سپس اگر زمان اجازه بدهد، كوتاه به مرگ رستم نيز پرداخته خواهد شد.
دوستان عزيز حتماً آن داستان را خوانده و شنيده‌اند، كه در تاريخ سيستان آمده كه، وقتي فردوسي شاهنامه را به محمود عرضه مي‌كند، محمود مي‌گويد كه شاهنامه هيچ نيست، الا حديث رستم. حالا دنباله‌ي ماجرا چه مي‌شود و فردوسي چه مي‌گويد به محمود، خيلي به گفت‌گوي ما مربوط نيست. اگر اين سخن محمود را ما اغراق فرض كنيم كه شاهنامه هيچ نيست، الا حديث رستم، ولي به قول دكتر نقوي هم به راستي كه شاهنامه بدون رستم هم شاهنامه نيست؛ و انگار يك چيزي كم دارد؛ اما اين رستم كيست كه در شصت هزار بيتِ شاهنامه، فردوسي، هر جا كه سخنش، به رستم مي‌رسد، اوج مي‌گيرد و شكوه و شايستگيِ ويژه‌ي خودش را پيدا مي‌كند.
جهان از تهمتن بلرزد همي
كه توران به جنگش نيرزد همي
شگفتــی بـــه گیتـــی ز رستـم بس است
كز او داستان بر دل هر كس است
سرِ مايه‌ي مردي و جنگ از اوست
خردمندي و دانش و سنگ از اوست
به خشكي چو پيل و به دريا نهنگ
خردمند و بينا دل و مرد جنگ
انگار، رستم نمايش نيكي بر روي زمين است.
به گيو آنگهي گفت رستم كجاست
كه پشت بزرگي و تخم وفاست
گراميش كردن سزاوار هست
كه نیکی نماي است و خسروپرست
و بعد حق مطلب را به طور كامل در مورد رستم ادا مي‌كند.
جهان آفرين تا جهان آفريد
سواري چو رستم نيامد پديد

اينها نمونه‌هاي كمي است، كه از شصت هزار بيت در شاهنامه درباره‌ي رستم آمده است.
ما مي‌دانيم كه رستم از يك سويي فرزند رودابه است، و رودابه دختر مهراب كابلي است؛ و مهراب كابلي از نوادگان ضحاك است، و ضحاك هم راه به اهريمن يا شيطان مي‌برد. و طرفِ ديگر، پدرش زال از تخمه‌ي پهلوانانِ شاهنامه؛ سام نريمان است و مهمتر اين‌كه زال پرورده‌ي سيمرغ است و سيمرغ هم در ادبيات ما و همچنين شاهنامه، نشانه‌اي از ذات الطاف خداوندي است. عشق اين دو – زال و رودابه – در شاهنامه كه در مخالفت با منوچهر، پادشاه ايران؛ و مهراب كابلي و سام، پدرِ زال روبرو مي‌شود، البته به اين دليل كه اين دو را از دو گوهر متفاوت و مخالفِ يكديگر مي‌دانند. همچنان كه در اين بيت نمايان است.
دو گوهر چو آبي، چو آتش به هم
برآميختن باشد از بن ستم
همانا كه باشد به روزِ شمار
فريدون و ضحاك را كارزار

اما مي‌بينيم كه اين ازدواج صورت مي‌گيرد و تنها به يك دليل، كه بخردان و ستاره‌شناسان، پيش‌بيني مي‌كنند، كه از ازدواج اين دو فرزندي به دنيا مي‌آيد كه اين فرزند پشت و پناه ايران زمين خواهد بود.
تو را مژده از دخت مهراب و زال
كه گردند هر دو، دو فرخ همال
از اين دو هنرمند پيلي‌ ژيان
بيايد ببندد به مردي ميان
جهاني به پاي اندر آرد به تيغ
نهد تخت شاه از بر پشت ميغ
بدو باشد ايرانيان را اميد
از او پهلوانان را خرام و نويد
خُنك پادشاهي كه هنگام اوي
زمانه به شاهي برد نام اوي

با چنين پيشگويي است، كه موافقت مي‌شود، با ازدواج زال و رودابه. و اصلاً اين بحث و گستردگي كه ما مي‌بينيم در مورد عشق زال و رودابه در شاهنامه مي‌آيد به دليل وجودي رستم است.
بنابراين رستم يك پهلوان دو وجهي است. نيمي خوب، و نيمي بد. و به همين دليل، زميني است. يك پهلوان زميني؛ و داراي كاستي‌هاي گوناگون. رستم هم بدون كاستي نمي‌باشد و فردوسي هم به اين باور دارد، كه اصلاً انساني بدون آهو يا همان عيب در جهان وجود ندارد. به اين دليل مي‌تواند، در مورد نقاط ضعف رستم هم بحث بشود، كه الان موضوع بحث من نيست. به هر جهت به اين واسطه كه رستم انساني دو وجهي است، پس بنابراين قدرت انتخاب، دارد، و هنگام كه قدرت انتخاب در او هست، اختیار نيز در وي مي باشد. يعني برعكس بسياري از پهلوانان اساطيري كه داراي يك سرشت اند و نمي توانند، مخالف سرشت خود عمل نمايند؛ امّا رستم اختيار و انتخاب دارد و علاوه بر اختيار و انتخاب، به چيزي به نام رسالت هم در زندگي اش باور دارد. به عبارت ديگر اصلاً رستم به دليل آن رسالت ويژه كه دارد، به دنيا آمده است؛ و آن رسالت نگهداري از فر و شكوه ايران زمين است. پس هر كجا كه بلايي بر ايران فرود مي آيد، رستم بلاكش آن بلا مي باشد. در جاهاي گوناگون هم در شاهنامه به اين مسئله اشاره شده است. وقتي كه رستم مي رود تا اسب خود را گزينش كند، و رخش را هم انتخاب مي كند. از چوپان مي پرسد كه رخش از چه كسي است؟
چوپان مي گويد:
خداوندِ اين را ندانيم كس
همي رخش رستمش خوانيم و بس
و هنگامی که رستم بهای رخش را از چوپان می پرسد:

ز چوپان بپرسيد كاين اژدها
به چند است و اين را كه داند بها
چنين داد پاسخ كه گر رستمي
برو راست كن روي ايران زمي
مر اين را بر و بوم ايران بهاست.
بر اين ور تو خواهي جهان كرد راست

بهاي رخش بر و بوم ايران زمين است. و يا هنگامي كه ايرانيان در فتح مازندران اسير مي شوند؛ هم پادشاه و هم پهلوانان و هم مردمي كه همراه پادشاه و پهلوانان براي فتح مازندران رفته اند، اين رستم است كه مأموريت پيدا مي كند به مازندران برود و ايرانيان را نجات بدهد.

زال پدر وي به رستم چنين مي گويد:
به رستم چنين گفت دستان سام
كه شمشير كوته شد اندر نيام
نشايد كزين پيش چميم و چريم
و گر خويش تاج را پروريم
كه شاه جهان در دم اژدهاست
بر ايرانيان بر چه مايه بلاست
همي رخش را كرد بايد زين
بخواهي به تيغ جهان بخش كين
همانا كه از بهر اين روزگار
تو را پرورانيد پروردگار

نمونه ي ديگري از اين دست، در جنگي است، براي كين ستاني سياوش؛ آنجايي كه ايرانيان شكست مي خورند و به كوه هماون پناه مي برند و بعد كيخسرو نامه اي را خطاب به رستم مي نويسد و در آن نامه چنين مي گويد:

نبود اينچنين كار كس را گمان
كه توران شود تير و ايران كمان
به جز تو كه داند گشاد اين گره
جز از تو به كس بر نزيبد گره
تو را ايزد از بهر اين آفريد
چنان كآسمان و زمين آفريد

به همان شكلي كه خداوند از خلقت زمين و آسمان هدفي را دنبال مي كند؛ از آفرينش رستم هم به دنبال هدفي است. امّا چنين رسالت بزرگي، چنين كار سترگي از يك پهلوان معمولي ساخته نيست. اين يك ابر پهلوان مي خواهد، كه چنين كار بزرگي، و يا به عبارتي ديگر از فر و شكوه يك ملت بزرگ پاسداري كند. و انگار به همين خاطر است كه فردوسي رستم را به هفت خوان مي فرستد و در پايان خوان هفتم پهلوان آبديده اي چون او را معرفي مي كند.
موضوع بحث ما هفتخوان نيست. من تنها دو عدد از اين هفت منزل را بررسي مي كنم كه نشانه ي دو وجهي بودن رستم است. يكي خوان سوم است، كه ما مي دانيم در خوان سوّم، رستم به بياباني مي رسد و آنجا مي خوابد، سپس اژدهايي ظاهر مي شود. رخش، رستم را بيدار مي كند، و هنگامي كه رستم بيدار مي شود، اژدها در تاريكي شب ناپديد مي شود. سپس براي بار دوم، درست همين صحنه تكرار مي شود، و اين بار، رستم رخش را تهديد مي كند:
گر اينبار سازي چنين رستخيز
سرت را ببرم به شمشير تيز

براي بار سوم دوباره اژدها پديدار مي شود و رخش دچار تعارض يا دوگانگي مي شود و به هر جهت سرانجام رستم را بيدار مي كند، رستم با اژدها درگير مي شود، اما قهرمان ماجرا رخش است. اين رخش است كه اژدها را از پاي در مي آورد. آنگونه كه رستم از كاري كه رخش انجام مي دهد، شگفت زده مي شود.
اينجا يك اين هماني صورت مي گيرد، به اين شكل كه اين نيم بدي رستم بوده است. همانگونه كه مولوي مي گويد:
مادر بتها بت نفس شماست
آن دگرها مار و اين يك اژدهاست

اگر نيمِ بدي رستم را اژدها بگيريم و نيمِ خوبي را رخش؛ اين ماجرا در درون خود رستم است كه دارد، روي مي دهد.
خوان چهارم هم ماجرايي دارد به لحاظ معنا نزديك بدين. گياه، آب و سرسبزي، و رستم خسته و به تنگ آمده، كه از روزگار خودش هم شكايت دارد. می نشیند، تنبور می نوازد و آواز می خواند.

نشست از بر چشمه فرخنده پي
يكي جام زرين پر كرده مي
ابا مي يكي نغز تنبور يافت
بیــابـــان چــنان خانــه ســــور یـافــت
تهمتن مر آن را به بر در گرفت
بزد رود و گفتارها برگرفت
كه آوازه ي بدنشان رستم است
كه از روز شادي اش بهره كم است
همه جاي جنگ است ميدان اوي
بيابان و كوه است بستان اوي
همه جنگ با سِتر و نر اژدهاست
كجا اژدها از كفش نارهاست
مي و جام و بوياگل و مي گسار
نكردست بخشش مرا روزگار

بس، آواز رستم، صداي رستم، به گوش زن جادو مي رسد. اين زن جادو و خودش را به شكل يك عروس زيبا به تعبير فردوسي آرايش مي كند و بر رستم آشكار مي شود. رستم نام پروردگار را مي برد و سپس آن زن جادو ماهيت اصلي اش را روشن مي كند، كه رستم وي را مي كشد.
بياراست رخ را به سان بهار
وگر چند زيبا نبودش نگار
بر رستم آمد پر از رنگ و بوي
بپرسيد و بنشست نزديك اوي
و سپس هنگامی که رستم نام پروردگار را می برد.
يكي گنده پيري شد اندر كمند
پرآژنگ و نيرنگ و بند و گزند
ميانش به خنجر به دو نيم كرد
دل جاودان ز و پر از بيم كرد

اين دو خوان را من خدمت شما عرض كردم، كه همان گونه كه گفتم دو وجهي بودن رستم، و درگيري دروني را كه رستم دارد، نشان داده باشم.
به هر شكل، هفتخوان پايان مي گيرد و در اينجا رستم تبديل به يك ابر پهلوان مي شود. اما فردوسي پاره اي از ويژگي ها را براي رستم عنوان كرده كه در شاهنامه هست. بعضي از اين ويژگيها زماني - مكاني است.
به نمونه؛ جنگ آوري رستم، يك چيز زماني - مكاني است.
به روز نبرد آن يل ارجمند
به شمشير و خنجر به گرز و كمند
بريد و دريد و شكست و بيست
يلان را سر و سينه و پاي و دست

اين، زماني - مكاني است. اما، پاره اي از ويژگيهايي كه براي رستم آمده است؛ فرازماني است. يكي از بزرگ ترين ويژگيهاي رستم خردمندي رستم است، كه متأسفانه حتي پژوهشگران و كساني هم كه درباره ي شاهنامه، كار كرده اند؛ كمتر به اين مسئله اشاره اي داشته اند، و مي شود معتقد بود كه اگر خردمندي رستم بالاتر از جنگ آوري او نباشد، حتماً كمتر هم نيست.
در جنگ كين خواهي سياوش، رستم؛ فرامرز، پسرش را مي بيند كه به تعبير حكيم توس (طوس): سر و دستش از خون شده لاله رنگ، يك پدري در جنگ، فرزندش را مي بيند كه اين فرزند، بسيار با دلاوري جنگيده است. آفرينِ همه را برانگيخته است. حالا چگونه بايد با او برخورد نمايد. بشنويم رستم چگونه برخورد مي كند:
فرامرز را ديد همچون نهنگ
سر و دستش از خون شده لاله رنگ
يكي داستان زد بر او پيلتن
كه هر كس كه سر بركشد ز انجمن
هنر بايد و گهر نامدار
خرد يار و فرهنگش آموزگار
چو اين چهار گوهر به جاي آورد
به مردي جهان زير پاي آورد
فر امرز نشكفت اگر سركش است
كه پولاد را دل پر از آتش است
چو آورد با سنگ خارا كند
به دل راز خويش آشكارا كند

اين نشانه ي يك خرد نمادينه شده، در درون يك فرد مي تواند باشد، كه در ميدان جنگ، چنين سخن مي گويد:
ايرانيان، توران زمين را فتح مي كنند؛ سرزمين دشمن قسم خورده اي چون افراسياب. امّا هنگامي كه فتح صورت مي گيرد، رستم، با سپه سالار ايران، يعني طوس سخن اين چنين مي گويد:
كسي چون خرد جويد و ايمني
نبايد پي كيش اهريمني
چو فرزند بايد كه داري به ناز
ز رنج ايمن، از خواسته بي نياز
تو بي رنج را، رنج منمايي هيچ
همه مردي و داد دادن بسيچ
كه گيتی سپنج است و جاويد نيست
فري برتر از فر جمشيد نيست

باز در جنگ كين خواهي سياوش، ما مشاهده مي كنيم كه تورانيان شكست خورده اند، فرار كرده اند، و در چنين زماني انگار كه هنگام خون ريختن است. دست درازي كردن به جان و مال و ناموس دشمن است. اما اين پهلوان شمشير زن، كه به تعبير فردوسي به يك دست خنجر به يك دست كفن؛ چنين پهلواني به مانند حكيمي خردمند روبروي لشكر انتقام جو، داد ديده و كشته داده ي ايران مي ايستد و آبي را از دانايي بر آتش انتقام فرو مي ريزد.
ز يزدان بود زو ما خود كه ايم
بدين تيره خاك اندرون بر چه ايم
كه گيتي نماند همي بر كسی
نبايد بد و شاد بودن بسي
نبايد كشيدن كمان بدي
ره بخردي بايد و ايزدي
نداريم كس را به كشتن نگاه
كه نيكي دهشمان خرد داد راه
خرد مردمي باشد و راستي
ز كژ ي بود كمي و كاستي

و از اين گونه مسائل، ما در زندگي رستم فراوان مي بينيم. همنوع دوستي و عشق به انسان ها. رستم در هيچ جنگي پيش دستي نمي كند. در هيچ جنگي كه مرز بين داد و بيداد روشن نيست، انباز نمي شود. هيچ جايي در زندگي رستم نمي بينيم كه دست به غارت و كشتن افراد بي گناه بزند و هر جا بلايي وجود دارد؛ رستم بلا را به جان مي خرد تا كمتر گزندي در جان دوست و يا حتي در مواردي بر دشمن باريده شود.
به تنها تن خويش جويم نبرد
ز لشكر نخواهم كسي رنجه كرد
كسي باشد از بخت پيروز شاد
كه باشد هميشه دلش پر ز داد
و يا
جهان يادگار است و ما رفتنی
به گيتي نماند به جز ماندنی
پايبندي به عهد و پيمان يكي ديگر از بارزترين ويژگي هاي رستم است. خود او مي گويد:
بزرگان به شاهي مرا خواستند
مرا گاه و افسر بياراستند
سوي تاج شاهي نكردم نگاه
نگه داشتم رسم و آئين و راه

نمونه ي بارزي كه اين عهد و پيمان را نشان مي دهد و پايبندي به عهد و پيمان را؛ هنگامي است كه مي دانيم سياوش به عنوان فرمانده ي سپاه ايران به توران زمين حمله مي كند. تورانيان پيشنهاد آشتي مي دهند و سپس صد نفر را به عنوان تضمين يا گروگان نزد سياوش مي فرستند.
سياوش نامه اي مي نويسد به شاه و به دليل آنكه اين نامه در دربار كاووس مورد قبول واقع گردد؛ جهان پهلوان رستم را با اين نامه روانه ي دربار كاووس مي كند. هنگامي كه نامه را براي كاووس مي خوانند.
چو نامه بر او خواند فرخ دبير
رخ شهريارِ جهان شد چو قير
به رستم چنين گفت، گيرم كه او
جوان است و برنا رسيده به روي
چنين است اندر جهان سر به سر
به جنگ از تو مي جويند شيران هنر

و تا آنجا پيش مي رود كه:
پس آن بستگان را بر من فرست
كه من سر بخواهم ز تنشان گسست
تو با لشكر خويش سر پر ز جنگ
برو تا به درگاه او بي درنگ
از رستم مي خواهد كه اسيران را بفرستند تا بكشند و با كسي كه سِر آتشي جويي دارد؛ بجنگد.
امّا رستم كه جواب او بسيار شنيدني است:
تهمتن بدو گفت كاي شهريار
دلت را بدين كار غمگين مدار
سخن بشنو از من تو اي شه نخست
پس آنگه جهان زير فرمان تست
كسي كاشتي جويد و سور و بزم
نه نيكو بود پيش رفتن به رزم
و ديگر كه پيمان شكستن ز شاه
نباشد پسنديده اي نيك خواه
چه جستي جز از تخت و تاج و نگين
تن آساني و گنج ايران زمين
همه يافتي جنگ خيره مجوي
دل روشن ات به آب تيره مشويي
ز فرزند پيمان شكستن مخواه
مكن آن نه اندر خورد با كلاه
نهاني چرا گفت بايد سخن
سياووش ز پيمان نگردد برون

و امّا داستان رستم و سهراب:
داستان رستم و سهراب، علاوه بر اينكه عشق رستم را به ميهن خودش نشان مي دهد، كه فرزند را در راه آن مي كشد، اما يك چيز ديگري را هم به اثبات مي رساند، كه آن پايبندي رستم به عهد و پيمان است، و اينكه كار كرد پهلواني در شاهنامه پادشاهي نيست.
رستم باور دارد كه پهلوانان فرمانرواي هر قلمرويي هستند:
مگر تخت زرين كه او شاه نيست
تن پهلوان از درگاه نيست
و بنابراين يكي از دلايل اين قضيه هم چيزي نيست الا آزادگي و بي نيازي كه در وجود رستم و پهلوانان است. اين موضوع بيش از همه در داستان رستم و اسفنديار است كه نمود دارد و به چشم مي خورد. اسفنديار، موبد است، شاهزاده است، هفتخوان پيموده است و همچنين گستراننده ي دين بهي است. اينها خودش كم عظمتي نيست، و علاوه بر آن فرمان پادشاه را نيز در جيب خود دارد؛ كه رستم را دست بسته پيش گشتاسب ببرد. هر چند خود او مي داند و در اين باره رستم يك بار جواب كاووس را چنين داده است:
که آزاد زادم، نه من بنده ام
يكــي بنـده یِ آفريننده ام

امّا باز اسفنديار به كناره ي هيرمند آمده، تا جهان پهلوانِ پير را دست بسته ببرد. رستم همه چيز را مي پذيرد. مي گويد، مي آيم به هر شكلي كه شما بخواهيد، بدون اسحله:
مگر بند كز بند عاري بود
شكستي بود زشت كاري بود
نبينند مرا زنده با بند كس
كه روشن روانم بر اين است و بس

و سپس هنگامي كه پافشاري بسيار اسفنديار را مي بيند. لجاجت او را در مي يابد، توهين و كارهايي كه اسفنديار به انجام مي رساند براي بردن رستم؛ كاسه ي صبر رستم لبريز مي شود.
چه نازي بدين تاج لهراسبي
بدين تازه آيين گشتاسبي
كه گفت است برو دست رستم ببيند
نبندد مرا دست چرخ بلند
كه گر چرخ گويد مرا كاين نیوش
به گرز گرانش بمالم دو گوش

و در حالتي كه مي داند جز كشتن اسفنديار راهي نمانده است، پيش تر هم مي داند كه كشنده ي اسفنديار، هر كسي كه اسفنديار را بكشد، خود و خاندانش دچار شوربختي خواهند شد؛ اما ميان گزينش مرگ و بندگي، بدون ترديد مرگ را بر مي گزيند. و در يك نگاه رستم پرورش دهنده ي سياووش، اسطوره اي عصمت و پاكي ايران زمين است. او پهلواني است كه اسفنديار در دم مرگ فرزند خود را به او مي سپارد و به او مي گويد كه او را آموزش ده.
بياموزش آرايش كارزار
نشستنگه و بزم و رزم و شكار
مي و رامش و زخم و چوگان و گوی
بزرگي و هر گونه اي گفت و گوي

«شيخ شهاب الدين سهروردي» در كتاب «عقل سرخ»اش مثالي را مي آورد، يا به عبارتي تفسيري را بيان مي كند به اين شكل:
مي گويد: رستم تيري بر چشم اسفنديار نزد. بلكه اين شخصيت رستم است كه اسفنديار را از پاي در مي آورد و باز خود اسفنديار سخن تمام را در مورد رستم بيان مي كند. در پايان نخستين روزي كه ميان رستم و اسفنديار نبرد در گرفته است. اسفنديار، رستم را تير باران مي كند و رستم تاب ماندن را از دست مي دهد، خود را به آب مي زند و از خشكي به آب وارد مي شود.
صحنه ي بسيار با شكوهي كه در شاهنامه، فردوسي آفريده است. اسفنديار از پس وي دارد او - رستم- را نظاره مي كند و سپس:
شگفتي بمانده بد اسفنديار
همي گفت كي داور كامكار
چنان آفريدي كه خود خواستي
زمان و زمين را بياراستي

و اين ويژگي ها البته زياد در شاهنامه آمده است و من تا آنجايي كه زمان اجازه مي داد به همين چند ويژگي بسنده كردم و بعد مي پردازيم به مرگ رستم:
زخم آنچنان بزن كه به رستم شغاد زد
زخمي كه حيله بر جگر اعتماد زد
باور نمي كنم به من اين زخم بستــه را
با چشم باز آن نگه خانه زاد زد

مرگ رستم به دست نابردار خودش، شغاد صورت مي گيرد. همراه با دو ياور هميشگي رستم. برادرش و رخش، هر سه در قعر چاه گرفتار مي شوند، و چرا فردوسي چنين مرگي را براي رستم انتخاب مي‌كند؟
باور دارم كه نيم نگاهي دارد به مسائل دوران خودش اينكه ابر پهلوانان؛ ما انتظار نداريم كه يك ابر پهلوان به مرگ طبيعي بميرد. مثلاً رستم در ميدان مبارزه تيري بخورد، شمشيري بخورد و كشته بشود. اين غير طبيعي است. يا حتي از پشت سر، چنين ساخته‌ي خردمند و كارداني را كه فردوسي وصف مي‌كند، حتي روزنه‌اي باز نمي‌گذارد كه فرض بكنيم در جنگ از پشت كشته بشود. درواقع فردوسي از پايان كيخسرو؛ يعني از پايان دوره‌ي كيخسرو و آغاز پادشاهي لهراسب و بعد گشتاسب، مرگ رستم را پيش‌بيني مي‌كند. حداقل فردوسي اگر اغراق نباشد، دو سومِ سال از عمر هشتاد ساله‌اش را با رستم سپري كرده است. بنابراين مرگ آفريده‌ي خودش را از پايان پادشاهي كيخسرو آغاز مي‌كند. در زمان لهراسب، گشتاسب، حمله‌ي ارجاسب توراني، هيچ اثري از رستم نيست. رستم با غايب بودنِ از صحنه، نشان مي‌دهد كه دلِ خوشي از زمانه ندارد و زمانِ رستم به سر رسيده است.
و بعد در چنين شرايطي است كه اسفنديار پيدا مي‌شود. با همان ويژگي‌هايي كه خدمتتان عرض كردم. اسفنديار مي‌آيد و طلب بندگي از رستم را دارد. و همانطور كه ديديم، رستم ميان بندگي و مرگ قرار مي‌گيرد؛ و مرگ را انتخاب مي‌كند. پس به زباني، رستم خودش مرگ خودش را بر مي‌گزيند. آماده‌ي مردن مي‌شود؛ يعني رستم حتي در نبردِ با اسفنديار هم آماده‌ي مردن است. ولي نه به دست اسفنديار، اما خودش مي‌داند كه آماده‌ي مردن است. اگر رستم آن اندازه تير مي‌خورد:
من آنم كه صد و شصت تير خدنگ
بخوردم، نناليدم از نام و ننگ
نشان مي‌دهد كه كشتن انساني كه خود آماده‌ي مرگ است؛ كار سترگ و سختي است. بنابراين چنين موجوديتي كه فردوسي ساخته، مرگي بايد از خودش جدا شده، كه در درون خودش باشد. آن هم به فريب. اين موجود فريب مي‌خورد، تا يكبار ديگر ثابت شود كه انسان، قدرت شگفتي براي فريب دادن و فريب خوردن دارد. حتي اگر رستم دستان باشد. اين گونه است كه كوس مرگ از درون خودِ رستم به صدا در مي‌آيد. ضرباهنگ مرگ از آن جا آغاز مي‌شود كه جهان ساخته‌ي لهراسب و گستاسب، جهانِ رستم نيست. جهاني كه آزمندي سايه سارِ آن شده است. آزمندي سايه‌ساري است كه همه در پناه آن قرار مي‌گيرند؛ و پدر كمر به قتل فرزند مي‌بندد. فرزند از بيگانه كمك مي‌خواهد تا پادشاهي و تاج و تختِ كيان را بگيرد، و همه و همه براي هم نقشه مي‌كشند و معيارها وارونه شده است.
جاي زيستن براي رستم نيست. و به خاطر همين است كه رستم، مرگش را به راستي از پايان كيخسرو آغاز مي‌كند. و اما ببينيم كه شغاد برادر رستم، با كشتن رستم چه چيزي را پي‌گيري مي‌كند.
چه مهتر برادر، چه بيگانه‌اي
چه فرزانه مردي، چه ديوانه‌اي
بسازيم و او را به دام آوريم
به گيتي بدين كار نام آوريم

نام‌آوري در گرو برادركشي، پدركشي، فرزندكشي و قدرت طلبي است. اين جهان بسيار تنگ و تاريك شده است؛ و ديگر جاي زيستن براي شانه‌هاي پهناورِ رستم ندارد.
اين جهاني است كه معيارهاي آن وارونه گرديده. زنجيره‌ي بعد از كيخسرو و در روزگار لهراسب،‌ ضرباهنگ مرگ است، و در زمان گشتاسب با كشتن اسفنديار،‌ ناقوسِ پياپي مرگ از درون خود رستم به صدا در مي‌آيد. هم شغاد نابرادر رستم است و هم بهمن كه بعد از كشته شدن رستم، مي‌آيد و زال را زنداني مي‌كند، سيستان را به آتش مي‌كشد، و فرامرز پسر رستم را بر دار مي‌كند، دست پرورده‌‌ي خود رستم است. ببينيد، دو نابودكننده، هر دو، يكي برادر اوست و ديگري دست پرورده‌ي خود او و چقدر زيبا پشوتن، برادر اسفنديار و عموي بهمن اين را به خو د بهمن يادآور مي‌شود.
چو رستم نگهبان تخت كيان
همي بر در رنج بستي ميان
تو اين تاج از او يافتي يادگار
نه از راه گشتاسب و اسفنديار
ز هنگام كار قباد اندر آي
چنين تا به كيخسرو پاك راي
بزرگي به شمشير او داشتند
مهان را همه زير او داشتند

بنابراين در اين جهان، جايي براي رستم وجود ندارد. سوگ‌واره‌ي رستم هم متفاوت است. ما سوگ‌واره‌اي رسمي براي رستم نمي‌بينيم يك سوگواري كاملاً مردمي مشاهده مي‌كنيم. طبيعي هم هست. قهرمان مردم، پهلوان مردم، كشته شده است. و به تعبير فردوسي؛ دو روز و يك شب تابوت او بر دست پيش مي‌رود، بي آنكه بر زمين گذارده گردد. و بعد هيچ، پي و ديواري سالم نمي‌ماند از جمعيتي كه براي تشييع او آمده است.
ز كابلستان تا به زابلستان
زمين شد به كردار غلغلستان
زن و مرد بود ايستاده به پاي
تنی را نبد بر زمين نيز جاي
دو تابوت بر دست بگذاشتند
از انبوه چون باد پنداشتند
بدو روز و يك شب به زابل رسيد
كسش بر زمين بر نهاده نديد
زمانه شد از درد او با خروش
تو گفتي كه هامون برآمد به جوش
كسي نيز نشنيد آواز كس
همه بومها مويه‌گر بود و بس
خروشان همه زابلستان و بست
يكي را نبد جامه بر تن درست
و اين چنين است سرانجام مرگی سترگ در شاهنامه و آغازي پويا و زنده، در روان ملتي كه تا ابديت در تلاش است تا ياد اين نمودِ بزرگي و حجم ِشرف را در ذهنيت خودش زنده نگاه دارد.
سپاسگزارم

رستم و متعلقات او در تاریخ و هنر (متن سخنراني دكتر سجاد آيدين‌لو در ششمين مراسم نكو داشت حكيم ابوالقاسم فردوسي) (ادبیات کهن، سخنرانی ها)

متن سخنراني دكتر سجاد آيدين‌لو در ششمين مراسم نكو داشت حكيم ابوالقاسم فردوسي
اصفهان – اردیبهشت 1387


به نام خداوند جان و خرد

كز اين برتر انديشه برنگذرد

*****************

دنيا همه يك دهن به پهناي فلك

بگشوده به اعجاب و به تحسين تمام

با هرچه زبان و ترجمان دل و جان

در گوش تو با دهان پر مي‌گويند

فردوسي و شاهنامه جاويدانند

در ميان نشانه‌ها و متعلقات ويژه‌ي رستم در سنت حماسي ايران، تن پوشِ نام‌بُردار او – «ببر بيان» - ؛ اسب مشهور او – «رخش» – و گرزه‌ي گاو سر، هم مستند بر متن شاهنامه‌ي فردوسي است؛ و هم تاكنون، محققان در قالب كتاب‌ها و مقالات مختلف، به بحث در باب اينها پرداخته‌اند. اما از اين ميان، ريش انبوهِ دو شاخه و كلاهخودِ سرِ «ديو سپيد»؛ كه در نگاره‌هاي متعدد از رستم و داستان‌هاي شاهنامه ملاحظه فرموده‌ايد؛ نه نشانه‌اي در متن انتقادي شاهنامه دارد و نه تاكنون، چنان كه بايد و شايد، مورد توجه محققان قرار گرفته است. حضار محترم كه به نيكي و ژرف، با شاهنامه آشنا هستند استحضار دارند كه در داستان كشته‌شدن «ديو سپيد» به دست رستم، يا خوان هفتم، نه تنها اشاره‌اي به ساخته‌شدن كلاهخود ويژه از كاسه‌ي سر ديو براي رستم نيست؛ بلكه اساساً، طبق نص صريح شاهنامه، رستم حتي سر «ديو سپيد» را هم نمي‌برد كه احياناً بعدها از كاسه سر آن براي خود كلاهخود ويژه‌اي ساخته باشه. در حدود بررسي‌هاي بنده، نخستين جايي كه به اين كلاهخود ويژه اشاره شده، طومار نقالي معروف به هفت لشكر است؛ كه كهن‌ترين نسخه‌ي آن، در سال 1292 هجري قمري، كتابت شده و در آن جا هم متن مفصل چگونگي ساخته‌ شدن اين كلاهخود ذكر نشده و تنها داشتن كلاهخودي از جنس سر ديو، به عنوان يكي از نشانه‌هاي مشهور رستم ذكر شده. اما در روايات شفاهي يا عاميانه از شاهنامه، كه بخش عمده‌اي از آن‌ها به كوشش روانشاد استاد ابوالقاسم انجوي شيرازي در مجموعه‌ي سه جلديِ «فردوسي نامه» گردآوري شده و به تفسير، اين داستان را مي‌يابيم و آن به اين صورت هست كه بعد از كشته‌شدن ديو به دست رستم، در خوان هفتم، گودرز به سرِ لاشه ديو مي‌آيد و سر ديو را مي‌برد و بعد از مدتها كار كردن بر روي كاسه‌ي سر ديو، كلاهخود ويژه‌اي براي رستم آماده و تقديم جهان پهلوان مي‌كند. در اين جا، جهت استحضار حضار محترم و محققان حاضر در جلسه، عرض مي‌كنم كه نقش ويژه‌ي گودرز، در زين‌آوندي، يا به تعبير ديگر، مسلح كردن پهلوانِ جوان، كه عبارت از رستم باشه در يك داستان ديگر هم ديده مي‌شه؛ و آن داستانِ الحاقيِ كشته ‌شدن ببر بيان به دست رستم هست؛ كه باز مي‌بينيم، زره مخصوصي كه از پوستِ اين جانور براي رستم ساخته مي‌شه، حاصل دقت و ظرافت گودرز هست. درباره‌ي كلاهخود يا مغفرِ ويژه‌ي رستم، البته ما در نگاره‌ها و داستان‌هاي مردميِ مربوط به شاهنامه، دو استثناء را مشاهده مي‌كنيم. يك اين كه در يكي از روايات عاميانه، كه البته داستان منفردي هم هست. رستم به جاي «ديو سپيد»، پس از كشتنِ اكوان ديو، از كاسه‌ي سرِ ديو براي خود مغفر ويژه‌اي مي‌سازد و استثناء دوم اين كه در نگاره‌اي در دستنويس شاه طهماسبي، كه نمونه‌هايي از تصاوير آن را هم ملاحظه فرموديد، كلاهخود رستم از جنسِ پوست پلنگ هست. ولي به هر حال، بنا به مشهور، داشتن كلاهخودي از جنس سر «ديو سپيد»، به دليل اين كه در شاهنامه، منظومه‌هاي پهلوانيِ پس از شاهنامه و آثار مربوط به ادب رسمي داستاني نيامده و مستند بر روايات عاميانه يا شفاهي است. از مضامين يا متعلقات عاميانه، در سرگذشت رستم محسوب مي‌شد.اين نكته را هم خدمت حضار بايد عرض بكنم، كه داشتن كلاهخودي ويژه از جنس كاسه‌ي سر جانور يا ديو، تنها ويژه‌ي رستم نيست . و درباره‌ي پهلوانان ايراني و انيرانيِ ديگر هم ما اين را ملاحظه مي‌كنيم. مثلاً گرشاسب، در تصويري از او كه مربوط به سال‌هاي 800 يا 801 هجري قمري هست؛ كلاهي از پوست پلنگ بر سر دارد و جالب‌تر اين كه در يكي از نسخه‌هاي خطي گرشاسب‌نامه، كه مورخ سال 981 هجري قمري هست، گرشاسب با رزم جامه‌اي از پوست پلنگ و كلاهخودي از جنس سر «ديو سپيد» نشان داده شده. يعني در اين جا گويي نگارگران، نيا را كه گرشاسب باشه با ويژگي‌ها و متعلقات نبيره يعني رستم تصوير و ترسيم كرده‌اند. در داستان عاميانه‌ي شيرويه، شيرويه پهلواني است كه پس از كشتن ببر بيان، از كاسه‌ي سر جانور براي خودش كلاهخود درست مي‌كند. پهلوان معروف اساطيرِ يونان – هركول- در يكي از خوان‌هاي دوازده گانه‌ي خويش، پس از كشتن شير نِمِد يا نِمِع يا نِمعا، از كاسه‌ي سر شير به عنوان كلاهخود استفاده مي‌كند، و در اساطيرِ قفقازي هم - تاريل – نام پهلواني هست كه مغفري از جنس پوست پلنگ، بر سر دارد. سؤالي كه در اين جا مطرح مي‌شه اين است كه در شاهنامه عرض شد كه هيچ اشاره‌اي به ساخته‌ شدن كلاهخود رستم، از كاسه‌ي سر «ديو سپيد» نيست. پس بديهي‌ترين پرسش اين است كه ، كي و چه موقعي، كلاهخود ويژه، از جنس كاسه‌ي سر «ديو سپيد» براي رستم ساخته شده و وارد داستان‌ها شده؟ چون اين مضمون، چنان كه عرض كردم يك مضمون عاميانه و شفاهي است؛ و براي داستان‌هاي شفاهي و زباني نمي‌شه تاريخ يقيني و دقيق تامين كرد؛ نكته‌هايي كه براي زمان ساخته‌ شدن كلاهخود ويژه‌ي «ديو سپيد» عرض خواهم كرد، صرفاً مبتني بر چند حدس و قرينه است. قرينه‌ي نخست اين كه در داستان عاميانه‌ي شيرويه، كه محتملاً از روايات مربوط به عصر صفوي است؛ شيرويه نام پهلواني است كه پس از كشتن پتياره‌ي دريايي به نام ببر بيان، از پوست اين جانور، رزم جامه و از كاسه‌ي سر آن براي خود كلاهخود مي‌سازد، و چون در سنت حماسي و داستاني ايران، كشته‌ شدنِ يك جانور مهيب و مخوفِ دريايي به دست پهلوان، و ساخته‌ شدن رزم جامه يا كلاهخود ويژه‌ از آن براي پهلواني، غالباً از داستان رستم و ببر بيان تقليد شده، در اين جا هم همين احتمال مي‌رود كه داستان شيرويه، از داستانِ كلاهخود ساخته شدن براي رستم تقليد شده باشه، نه برعكس و چون عرض كردم داستان متعلق به عصر صفوي است؛ پس بر اين قرينه‌ مي‌توان حدس زد كه داستان كلاهخود ويژه‌ي «ديو سپيد» براي رستم، مقدم بر عصر صفوي است؛ اين قرينه‌ي نخست. قرينه‌ي دوم، بررسي نگاره‌‌ها و تصاويري از شاهنامه است كه در برخي از نسخه‌ها و دست‌نويس‌هاي مصورِ حماسه‌ي ملي ايران ديده مي‌شد. تا جايي كه بنده بررسي كردم؛ در نسخه‌هاي مصورِ قرن هشتم، رستم همه جا با مغفر يا كلاهخود معمولي نشان داده شده و از قرن 9 و 10 به بعد هست كه اندك اندك در نگاره‌ها كلاهخودِ ويژه‌ي سر «ديو سپيد» را ما به تارك رستم ملاحظه مي‌كنيم و البته بعدها، در چاپ‌هاي سنگي شاهنامه، مخصوصاً‌ اين مضمون به كرات تكرار مي‌شه. پس اين هم قرينه‌اي هست كه اين داستان محتملاً از قرن 9 يا اواخر قرن 8 به بعد ساخته شده كه بعد‌ها دستمايه‌ي نگارگران و مصوران نسخه‌هاي شاهنامه واقع شده و جالب‌تر از اين، اين كه اين داستان به اندازه‌اي مشهور بوده كه نگارگران دچار يك اشتباه و سهو شدند؛ و رستم را در رواياتي كه به لحاظ روند داستاني و زماني در شاهنامه، پيش از كشته‌ شدن «ديو سپيد» به دست او است؛ مثلاً گرفته شدن رخش به دست رستم، يا خوان اول كه هنوز به خوان هفتم نرسيده، باز با كلاهخود سر «ديو سپيد» نشان دادند، و حتي در شاهنامه‌ي داوري، كه در شيراز نگارگري شده جالب است كه رستم، در حال كشتن «ديو سپيد» هم كلاهخودي از جنس سر «ديو سپيد» بر سر دارد. يعني شهرت انتساب اين مضمون به رستم، باعث اين سهو و اشتباهِ نگارگران شده. قرينه‌ي سوم براي تعيين تاريخ تقريبي ساخته شدن اين مضمون، بررسي دست‌نويس‌هاي شاهنامه است. ما اگر 15 نسخه‌ي معتبر و قديمي شاهنامه را كه مبناي تصحيح علمي – انتقاديِ جناب استاد دكتر جلال خالقي مطلق را و همكاران دانشمندشان، جناب استاد خطيبي و جناب آقاي دكتر اميد سالار قرار گرفتند، به اضافه‌ي دو نسخه‌ي حاشيه‌ي «ظفرنامه‌ي مستوفي» و نسخه‌ي شاهنامه‌ي معروف به «سعدلو» يا «بنياد دائره‌المعارف بزرگ» بررسي بكنيم، تاريخ استنساخ اين نسخه‌ها، مابين 614 هـ . ق. تا 903 هـ . ق. هست. در اين نسخه‌ها نه تنها داستان كه حتي بيتي هم به عنوانِ بيت برافزوده و الحاقي درباره‌ي اين داستان ديده نمي‌شه؛ در حالي كه آشنايان با فن تصحيح و نسخه‌شناسي شاهنامه معترفند كه كاتبان، راويان و خوانندگان شاهنامه كه علاقمند بودند همه‌ي داستان‌هاي پهلوانِ ايران به ويژه رواياتِ پهلوانيِ رستم را در شاهنامه، و به نام رستم يك جا گردآوري بكنند؛ داستان‌هاي كمتر شناخته‌ شده‌تر از اين را هم سروده و به نام فردوسي افزودند. پس چون اين داستان، به عنوان حتي بيت يا ابيات الحاقي در اين نسخه‌ها كه فاصله‌ي زماني آنها، از 614 تا 903 هـ . هست ديده نمي‌شه؛ مي‌توان حدس زد كه در اين فاصله، اين داستان، يا ساخته نشده بوده، يا چنان مشهور و رايج نبوده كه دستمايه‌ي كاتبان و راويان شاهنامه براي سرودن داستاني بر مبناي آن و الحاق بر اين، به اصطلاح بر نسخه‌هاي شاهنامه واقع شود. بر اساس اين سه قرينه، بنده حدس مي‌زنم كه از اواخر قرن 8 يا حدود قرن 9 به بعد هست كه اين مضمون در ميان عامه‌ي مردم شكل مي‌گيرد و در نگاره‌هاي شاهنامه وارد مي‌شه. سوال بعدي اين است كه علت انتساب به كلاهخودي ويژه، از جنس سر «ديو سپيد» براي رستم چيست؟ بديهي‌ترين و عمومي‌ترين پاسخ به اين پرسش، كه اتفاقاً در روايات شفاهي و عاميانه هم ذكر شده، اين هست كه رستم با گذاشتن اين كلاهخود ويژه بر سر، داراي صولت و ابهتي مي‌شد كه در هماوردانش، لرزه و وحشت ايجاد مي‌كرد؛ زيرا هماوردان با پهلواني ديو اوژن و دلاور خود را روبرو مي‌ديدند. اين عبارت‌هايي كه عرض خواهم كرد، عين متن روايت‌هاي عاميانه و استنباط عموم مردم، درباره‌ي علت ساخته شدن اين كلاهِ ويژه براي رستم است. هر وقت رستم مغفر را بر سر مي‌گذاشت و به صحنه مي‌رفت، هم‌نبرد رستم با مغفر ديو وحشت مي‌كرد؛ و همين امر باعث پيروزي رستم مي‌شد. و خود مغفر هم نشان مي‌داد، رستم كشنده‌ي «ديو سپيد» است [ اين] باعث افتخار او بود. اين يك علت آشنا و استنباط مردمي. منتها اگر از منظري ديگر و به لحاظ اساطيري ، آييني و نمادين به اين موضوع نگاه كنيد، بايد اشاره كرد كه در سنت‌هاي آييني و پهلواني هند و اروپايي به ويژه در ميان ژرمن‌ها، اعتقادي رايج بوده كه پهلوان با كشتن جانوران وحشي مثل خرس، گرگ، شير، پلنگ و ببر و پوشيدن پوست آن‌ها به عنوان زره، داراي همان درندگي، توانايي و قدرت همان جانور وحشي مي‌شه. يعني معتقد بودند كه با در اختيار داشتن پوست و يا يكي از اجزاء و عناصر آن جانور وحشي، درندگي و دلاوري او، به پهلوان منتقل مي‌شه. در اين جا هم مي‌توان حدس زد كه از منظر تحليلي، از لحاظ اساطيري، بر سر گذاشتن كلاهخود از جنس سر «ديو سپيد»، به معناي انتقال قدرت، توانايي و درندگي ديو به پهلوان است.نكته‌ي جالب اين است كه بر سر گذاشتن كلاهخود، از جنس كاسه‌ي سر جانور ويژه‌ي روايت‌هاي داستاني نيست، و حتي در متون و سنگ‌نگاره‌هاي تاريخي هم ديده مي‌شه، مخصوصاً در سنگ‌نگاره‌هايي كه از دوره‌ي ساسانيان باقي مانده، و زنان و مردان ساساني با كلاه‌هايي به شكل سر گاو، پلنگ، گراز و شير و غيره ديده مي‌شوند. بررسي اين مورد كه تا چه اندازه باورهاي اساطيري بر نگاره‌هاي تاريخي تاثير گذاشته، يا برعكس ديدن اين سنگ نگاره‌ها باعث به وجود آمدن داستان‌هاي مردمي يا عاميانه‌ي كلاهخود سر «ديو سپيد» شده، محتاج در دست داشتن اسناد، قراين و دلايل روشن است.بنده با چند بيت از مرحوم استاد شهريار، تصديع اوقات و عرايضم را به سر مي‌رسانم.

چو از شه‌نامه، فردوسي

چو رعدي در خروش آمد

به تن، ايرانيان را، خون مليت به جوش آمد

زبانِ پارسي ‌گويا شد و تازي خموش آمد

ز كُنج خلوت دل، اهرمن رفت و سروش آمد

ببالد او ز شه‌نامه، چو شه زرتشت ما از زند

ببال اي مادر ايران، از اين وخشورفر فرزند