متن سخنراني آقاي مظفر احمدي دستگردي
در انجمن مثنوي پژوهانِ اصفهان
به مناسبت بزرگداشت حكيم ابوالقاسم فردوسي توسي (طوسي)
ارديبهشت سال 1387
بودم آنگاه كه نوباوه و خرد
پدرم تنگ در آغوش فشرد
يادم آيد به رخام بوسه زنان
گرم و لرزنده ز فرط هيجان
گفت اي نوگل شاداب بهار
وطنت را پسرم دوست بدار
وطنت را پسرم دوست بدار
با عرض سپاس از اساتيد محترم و سروران عزيز به ويژه اساتيد محترم در انجمن مثنوي پژوهان، جناب آقاي دكتر عربيان، كه امروز وقتشان را در اختيار من قرار دادند.
موضوع صحبت، رستم، در شاهنامه است، كه من در سه بخش؛ خدمت شما عرض ميكنم.
اين سه بخش؛ يكي پيش زادروز رستم است، تا بعد از هفت خوان؛ و سپس چند ويژگي كه فردوسي در شاهنامه در مورد رستم بدانها پرداخته، كه البته در مورد آن صحبت خواهد شد و سپس اگر زمان اجازه بدهد، كوتاه به مرگ رستم نيز پرداخته خواهد شد.
دوستان عزيز حتماً آن داستان را خوانده و شنيدهاند، كه در تاريخ سيستان آمده كه، وقتي فردوسي شاهنامه را به محمود عرضه ميكند، محمود ميگويد كه شاهنامه هيچ نيست، الا حديث رستم. حالا دنبالهي ماجرا چه ميشود و فردوسي چه ميگويد به محمود، خيلي به گفتگوي ما مربوط نيست. اگر اين سخن محمود را ما اغراق فرض كنيم كه شاهنامه هيچ نيست، الا حديث رستم، ولي به قول دكتر نقوي هم به راستي كه شاهنامه بدون رستم هم شاهنامه نيست؛ و انگار يك چيزي كم دارد؛ اما اين رستم كيست كه در شصت هزار بيتِ شاهنامه، فردوسي، هر جا كه سخنش، به رستم ميرسد، اوج ميگيرد و شكوه و شايستگيِ ويژهي خودش را پيدا ميكند.
جهان از تهمتن بلرزد همي
كه توران به جنگش نيرزد همي
شگفتــی بـــه گیتـــی ز رستـم بس است
كز او داستان بر دل هر كس است
سرِ مايهي مردي و جنگ از اوست
خردمندي و دانش و سنگ از اوست
به خشكي چو پيل و به دريا نهنگ
خردمند و بينا دل و مرد جنگ
انگار، رستم نمايش نيكي بر روي زمين است.
به گيو آنگهي گفت رستم كجاست
كه پشت بزرگي و تخم وفاست
گراميش كردن سزاوار هست
كه نیکی نماي است و خسروپرست
و بعد حق مطلب را به طور كامل در مورد رستم ادا ميكند.
جهان آفرين تا جهان آفريد
سواري چو رستم نيامد پديد
اينها نمونههاي كمي است، كه از شصت هزار بيت در شاهنامه دربارهي رستم آمده است.
ما ميدانيم كه رستم از يك سويي فرزند رودابه است، و رودابه دختر مهراب كابلي است؛ و مهراب كابلي از نوادگان ضحاك است، و ضحاك هم راه به اهريمن يا شيطان ميبرد. و طرفِ ديگر، پدرش زال از تخمهي پهلوانانِ شاهنامه؛ سام نريمان است و مهمتر اينكه زال پروردهي سيمرغ است و سيمرغ هم در ادبيات ما و همچنين شاهنامه، نشانهاي از ذات الطاف خداوندي است. عشق اين دو – زال و رودابه – در شاهنامه كه در مخالفت با منوچهر، پادشاه ايران؛ و مهراب كابلي و سام، پدرِ زال روبرو ميشود، البته به اين دليل كه اين دو را از دو گوهر متفاوت و مخالفِ يكديگر ميدانند. همچنان كه در اين بيت نمايان است.
دو گوهر چو آبي، چو آتش به هم
برآميختن باشد از بن ستم
همانا كه باشد به روزِ شمار
فريدون و ضحاك را كارزار
اما ميبينيم كه اين ازدواج صورت ميگيرد و تنها به يك دليل، كه بخردان و ستارهشناسان، پيشبيني ميكنند، كه از ازدواج اين دو فرزندي به دنيا ميآيد كه اين فرزند پشت و پناه ايران زمين خواهد بود.
تو را مژده از دخت مهراب و زال
كه گردند هر دو، دو فرخ همال
از اين دو هنرمند پيلي ژيان
بيايد ببندد به مردي ميان
جهاني به پاي اندر آرد به تيغ
نهد تخت شاه از بر پشت ميغ
بدو باشد ايرانيان را اميد
از او پهلوانان را خرام و نويد
خُنك پادشاهي كه هنگام اوي
زمانه به شاهي برد نام اوي
با چنين پيشگويي است، كه موافقت ميشود، با ازدواج زال و رودابه. و اصلاً اين بحث و گستردگي كه ما ميبينيم در مورد عشق زال و رودابه در شاهنامه ميآيد به دليل وجودي رستم است.
بنابراين رستم يك پهلوان دو وجهي است. نيمي خوب، و نيمي بد. و به همين دليل، زميني است. يك پهلوان زميني؛ و داراي كاستيهاي گوناگون. رستم هم بدون كاستي نميباشد و فردوسي هم به اين باور دارد، كه اصلاً انساني بدون آهو يا همان عيب در جهان وجود ندارد. به اين دليل ميتواند، در مورد نقاط ضعف رستم هم بحث بشود، كه الان موضوع بحث من نيست. به هر جهت به اين واسطه كه رستم انساني دو وجهي است، پس بنابراين قدرت انتخاب، دارد، و هنگام كه قدرت انتخاب در او هست، اختیار نيز در وي مي باشد. يعني برعكس بسياري از پهلوانان اساطيري كه داراي يك سرشت اند و نمي توانند، مخالف سرشت خود عمل نمايند؛ امّا رستم اختيار و انتخاب دارد و علاوه بر اختيار و انتخاب، به چيزي به نام رسالت هم در زندگي اش باور دارد. به عبارت ديگر اصلاً رستم به دليل آن رسالت ويژه كه دارد، به دنيا آمده است؛ و آن رسالت نگهداري از فر و شكوه ايران زمين است. پس هر كجا كه بلايي بر ايران فرود مي آيد، رستم بلاكش آن بلا مي باشد. در جاهاي گوناگون هم در شاهنامه به اين مسئله اشاره شده است. وقتي كه رستم مي رود تا اسب خود را گزينش كند، و رخش را هم انتخاب مي كند. از چوپان مي پرسد كه رخش از چه كسي است؟
چوپان مي گويد:
خداوندِ اين را ندانيم كس
همي رخش رستمش خوانيم و بس
و هنگامی که رستم بهای رخش را از چوپان می پرسد:
ز چوپان بپرسيد كاين اژدها
به چند است و اين را كه داند بها
چنين داد پاسخ كه گر رستمي
برو راست كن روي ايران زمي
مر اين را بر و بوم ايران بهاست.
بر اين ور تو خواهي جهان كرد راست
بهاي رخش بر و بوم ايران زمين است. و يا هنگامي كه ايرانيان در فتح مازندران اسير مي شوند؛ هم پادشاه و هم پهلوانان و هم مردمي كه همراه پادشاه و پهلوانان براي فتح مازندران رفته اند، اين رستم است كه مأموريت پيدا مي كند به مازندران برود و ايرانيان را نجات بدهد.
زال پدر وي به رستم چنين مي گويد:
به رستم چنين گفت دستان سام
كه شمشير كوته شد اندر نيام
نشايد كزين پيش چميم و چريم
و گر خويش تاج را پروريم
كه شاه جهان در دم اژدهاست
بر ايرانيان بر چه مايه بلاست
همي رخش را كرد بايد زين
بخواهي به تيغ جهان بخش كين
همانا كه از بهر اين روزگار
تو را پرورانيد پروردگار
نمونه ي ديگري از اين دست، در جنگي است، براي كين ستاني سياوش؛ آنجايي كه ايرانيان شكست مي خورند و به كوه هماون پناه مي برند و بعد كيخسرو نامه اي را خطاب به رستم مي نويسد و در آن نامه چنين مي گويد:
نبود اينچنين كار كس را گمان
كه توران شود تير و ايران كمان
به جز تو كه داند گشاد اين گره
جز از تو به كس بر نزيبد گره
تو را ايزد از بهر اين آفريد
چنان كآسمان و زمين آفريد
به همان شكلي كه خداوند از خلقت زمين و آسمان هدفي را دنبال مي كند؛ از آفرينش رستم هم به دنبال هدفي است. امّا چنين رسالت بزرگي، چنين كار سترگي از يك پهلوان معمولي ساخته نيست. اين يك ابر پهلوان مي خواهد، كه چنين كار بزرگي، و يا به عبارتي ديگر از فر و شكوه يك ملت بزرگ پاسداري كند. و انگار به همين خاطر است كه فردوسي رستم را به هفت خوان مي فرستد و در پايان خوان هفتم پهلوان آبديده اي چون او را معرفي مي كند.
موضوع بحث ما هفتخوان نيست. من تنها دو عدد از اين هفت منزل را بررسي مي كنم كه نشانه ي دو وجهي بودن رستم است. يكي خوان سوم است، كه ما مي دانيم در خوان سوّم، رستم به بياباني مي رسد و آنجا مي خوابد، سپس اژدهايي ظاهر مي شود. رخش، رستم را بيدار مي كند، و هنگامي كه رستم بيدار مي شود، اژدها در تاريكي شب ناپديد مي شود. سپس براي بار دوم، درست همين صحنه تكرار مي شود، و اين بار، رستم رخش را تهديد مي كند:
گر اينبار سازي چنين رستخيز
سرت را ببرم به شمشير تيز
براي بار سوم دوباره اژدها پديدار مي شود و رخش دچار تعارض يا دوگانگي مي شود و به هر جهت سرانجام رستم را بيدار مي كند، رستم با اژدها درگير مي شود، اما قهرمان ماجرا رخش است. اين رخش است كه اژدها را از پاي در مي آورد. آنگونه كه رستم از كاري كه رخش انجام مي دهد، شگفت زده مي شود.
اينجا يك اين هماني صورت مي گيرد، به اين شكل كه اين نيم بدي رستم بوده است. همانگونه كه مولوي مي گويد:
مادر بتها بت نفس شماست
آن دگرها مار و اين يك اژدهاست
اگر نيمِ بدي رستم را اژدها بگيريم و نيمِ خوبي را رخش؛ اين ماجرا در درون خود رستم است كه دارد، روي مي دهد.
خوان چهارم هم ماجرايي دارد به لحاظ معنا نزديك بدين. گياه، آب و سرسبزي، و رستم خسته و به تنگ آمده، كه از روزگار خودش هم شكايت دارد. می نشیند، تنبور می نوازد و آواز می خواند.
نشست از بر چشمه فرخنده پي
يكي جام زرين پر كرده مي
ابا مي يكي نغز تنبور يافت
بیــابـــان چــنان خانــه ســــور یـافــت
تهمتن مر آن را به بر در گرفت
بزد رود و گفتارها برگرفت
كه آوازه ي بدنشان رستم است
كه از روز شادي اش بهره كم است
همه جاي جنگ است ميدان اوي
بيابان و كوه است بستان اوي
همه جنگ با سِتر و نر اژدهاست
كجا اژدها از كفش نارهاست
مي و جام و بوياگل و مي گسار
نكردست بخشش مرا روزگار
بس، آواز رستم، صداي رستم، به گوش زن جادو مي رسد. اين زن جادو و خودش را به شكل يك عروس زيبا به تعبير فردوسي آرايش مي كند و بر رستم آشكار مي شود. رستم نام پروردگار را مي برد و سپس آن زن جادو ماهيت اصلي اش را روشن مي كند، كه رستم وي را مي كشد.
بياراست رخ را به سان بهار
وگر چند زيبا نبودش نگار
بر رستم آمد پر از رنگ و بوي
بپرسيد و بنشست نزديك اوي
و سپس هنگامی که رستم نام پروردگار را می برد.
يكي گنده پيري شد اندر كمند
پرآژنگ و نيرنگ و بند و گزند
ميانش به خنجر به دو نيم كرد
دل جاودان ز و پر از بيم كرد
اين دو خوان را من خدمت شما عرض كردم، كه همان گونه كه گفتم دو وجهي بودن رستم، و درگيري دروني را كه رستم دارد، نشان داده باشم.
به هر شكل، هفتخوان پايان مي گيرد و در اينجا رستم تبديل به يك ابر پهلوان مي شود. اما فردوسي پاره اي از ويژگي ها را براي رستم عنوان كرده كه در شاهنامه هست. بعضي از اين ويژگيها زماني - مكاني است.
به نمونه؛ جنگ آوري رستم، يك چيز زماني - مكاني است.
به روز نبرد آن يل ارجمند
به شمشير و خنجر به گرز و كمند
بريد و دريد و شكست و بيست
يلان را سر و سينه و پاي و دست
اين، زماني - مكاني است. اما، پاره اي از ويژگيهايي كه براي رستم آمده است؛ فرازماني است. يكي از بزرگ ترين ويژگيهاي رستم خردمندي رستم است، كه متأسفانه حتي پژوهشگران و كساني هم كه درباره ي شاهنامه، كار كرده اند؛ كمتر به اين مسئله اشاره اي داشته اند، و مي شود معتقد بود كه اگر خردمندي رستم بالاتر از جنگ آوري او نباشد، حتماً كمتر هم نيست.
در جنگ كين خواهي سياوش، رستم؛ فرامرز، پسرش را مي بيند كه به تعبير حكيم توس (طوس): سر و دستش از خون شده لاله رنگ، يك پدري در جنگ، فرزندش را مي بيند كه اين فرزند، بسيار با دلاوري جنگيده است. آفرينِ همه را برانگيخته است. حالا چگونه بايد با او برخورد نمايد. بشنويم رستم چگونه برخورد مي كند:
فرامرز را ديد همچون نهنگ
سر و دستش از خون شده لاله رنگ
يكي داستان زد بر او پيلتن
كه هر كس كه سر بركشد ز انجمن
هنر بايد و گهر نامدار
خرد يار و فرهنگش آموزگار
چو اين چهار گوهر به جاي آورد
به مردي جهان زير پاي آورد
فر امرز نشكفت اگر سركش است
كه پولاد را دل پر از آتش است
چو آورد با سنگ خارا كند
به دل راز خويش آشكارا كند
اين نشانه ي يك خرد نمادينه شده، در درون يك فرد مي تواند باشد، كه در ميدان جنگ، چنين سخن مي گويد:
ايرانيان، توران زمين را فتح مي كنند؛ سرزمين دشمن قسم خورده اي چون افراسياب. امّا هنگامي كه فتح صورت مي گيرد، رستم، با سپه سالار ايران، يعني طوس سخن اين چنين مي گويد:
كسي چون خرد جويد و ايمني
نبايد پي كيش اهريمني
چو فرزند بايد كه داري به ناز
ز رنج ايمن، از خواسته بي نياز
تو بي رنج را، رنج منمايي هيچ
همه مردي و داد دادن بسيچ
كه گيتی سپنج است و جاويد نيست
فري برتر از فر جمشيد نيست
باز در جنگ كين خواهي سياوش، ما مشاهده مي كنيم كه تورانيان شكست خورده اند، فرار كرده اند، و در چنين زماني انگار كه هنگام خون ريختن است. دست درازي كردن به جان و مال و ناموس دشمن است. اما اين پهلوان شمشير زن، كه به تعبير فردوسي به يك دست خنجر به يك دست كفن؛ چنين پهلواني به مانند حكيمي خردمند روبروي لشكر انتقام جو، داد ديده و كشته داده ي ايران مي ايستد و آبي را از دانايي بر آتش انتقام فرو مي ريزد.
ز يزدان بود زو ما خود كه ايم
بدين تيره خاك اندرون بر چه ايم
كه گيتي نماند همي بر كسی
نبايد بد و شاد بودن بسي
نبايد كشيدن كمان بدي
ره بخردي بايد و ايزدي
نداريم كس را به كشتن نگاه
كه نيكي دهشمان خرد داد راه
خرد مردمي باشد و راستي
ز كژ ي بود كمي و كاستي
و از اين گونه مسائل، ما در زندگي رستم فراوان مي بينيم. همنوع دوستي و عشق به انسان ها. رستم در هيچ جنگي پيش دستي نمي كند. در هيچ جنگي كه مرز بين داد و بيداد روشن نيست، انباز نمي شود. هيچ جايي در زندگي رستم نمي بينيم كه دست به غارت و كشتن افراد بي گناه بزند و هر جا بلايي وجود دارد؛ رستم بلا را به جان مي خرد تا كمتر گزندي در جان دوست و يا حتي در مواردي بر دشمن باريده شود.
به تنها تن خويش جويم نبرد
ز لشكر نخواهم كسي رنجه كرد
كسي باشد از بخت پيروز شاد
كه باشد هميشه دلش پر ز داد
و يا
جهان يادگار است و ما رفتنی
به گيتي نماند به جز ماندنی
پايبندي به عهد و پيمان يكي ديگر از بارزترين ويژگي هاي رستم است. خود او مي گويد:
بزرگان به شاهي مرا خواستند
مرا گاه و افسر بياراستند
سوي تاج شاهي نكردم نگاه
نگه داشتم رسم و آئين و راه
نمونه ي بارزي كه اين عهد و پيمان را نشان مي دهد و پايبندي به عهد و پيمان را؛ هنگامي است كه مي دانيم سياوش به عنوان فرمانده ي سپاه ايران به توران زمين حمله مي كند. تورانيان پيشنهاد آشتي مي دهند و سپس صد نفر را به عنوان تضمين يا گروگان نزد سياوش مي فرستند.
سياوش نامه اي مي نويسد به شاه و به دليل آنكه اين نامه در دربار كاووس مورد قبول واقع گردد؛ جهان پهلوان رستم را با اين نامه روانه ي دربار كاووس مي كند. هنگامي كه نامه را براي كاووس مي خوانند.
چو نامه بر او خواند فرخ دبير
رخ شهريارِ جهان شد چو قير
به رستم چنين گفت، گيرم كه او
جوان است و برنا رسيده به روي
چنين است اندر جهان سر به سر
به جنگ از تو مي جويند شيران هنر
و تا آنجا پيش مي رود كه:
پس آن بستگان را بر من فرست
كه من سر بخواهم ز تنشان گسست
تو با لشكر خويش سر پر ز جنگ
برو تا به درگاه او بي درنگ
از رستم مي خواهد كه اسيران را بفرستند تا بكشند و با كسي كه سِر آتشي جويي دارد؛ بجنگد.
امّا رستم كه جواب او بسيار شنيدني است:
تهمتن بدو گفت كاي شهريار
دلت را بدين كار غمگين مدار
سخن بشنو از من تو اي شه نخست
پس آنگه جهان زير فرمان تست
كسي كاشتي جويد و سور و بزم
نه نيكو بود پيش رفتن به رزم
و ديگر كه پيمان شكستن ز شاه
نباشد پسنديده اي نيك خواه
چه جستي جز از تخت و تاج و نگين
تن آساني و گنج ايران زمين
همه يافتي جنگ خيره مجوي
دل روشن ات به آب تيره مشويي
ز فرزند پيمان شكستن مخواه
مكن آن نه اندر خورد با كلاه
نهاني چرا گفت بايد سخن
سياووش ز پيمان نگردد برون
و امّا داستان رستم و سهراب:
داستان رستم و سهراب، علاوه بر اينكه عشق رستم را به ميهن خودش نشان مي دهد، كه فرزند را در راه آن مي كشد، اما يك چيز ديگري را هم به اثبات مي رساند، كه آن پايبندي رستم به عهد و پيمان است، و اينكه كار كرد پهلواني در شاهنامه پادشاهي نيست.
رستم باور دارد كه پهلوانان فرمانرواي هر قلمرويي هستند:
مگر تخت زرين كه او شاه نيست
تن پهلوان از درگاه نيست
و بنابراين يكي از دلايل اين قضيه هم چيزي نيست الا آزادگي و بي نيازي كه در وجود رستم و پهلوانان است. اين موضوع بيش از همه در داستان رستم و اسفنديار است كه نمود دارد و به چشم مي خورد. اسفنديار، موبد است، شاهزاده است، هفتخوان پيموده است و همچنين گستراننده ي دين بهي است. اينها خودش كم عظمتي نيست، و علاوه بر آن فرمان پادشاه را نيز در جيب خود دارد؛ كه رستم را دست بسته پيش گشتاسب ببرد. هر چند خود او مي داند و در اين باره رستم يك بار جواب كاووس را چنين داده است:
که آزاد زادم، نه من بنده ام
يكــي بنـده یِ آفريننده ام
امّا باز اسفنديار به كناره ي هيرمند آمده، تا جهان پهلوانِ پير را دست بسته ببرد. رستم همه چيز را مي پذيرد. مي گويد، مي آيم به هر شكلي كه شما بخواهيد، بدون اسحله:
مگر بند كز بند عاري بود
شكستي بود زشت كاري بود
نبينند مرا زنده با بند كس
كه روشن روانم بر اين است و بس
و سپس هنگامي كه پافشاري بسيار اسفنديار را مي بيند. لجاجت او را در مي يابد، توهين و كارهايي كه اسفنديار به انجام مي رساند براي بردن رستم؛ كاسه ي صبر رستم لبريز مي شود.
چه نازي بدين تاج لهراسبي
بدين تازه آيين گشتاسبي
كه گفت است برو دست رستم ببيند
نبندد مرا دست چرخ بلند
كه گر چرخ گويد مرا كاين نیوش
به گرز گرانش بمالم دو گوش
و در حالتي كه مي داند جز كشتن اسفنديار راهي نمانده است، پيش تر هم مي داند كه كشنده ي اسفنديار، هر كسي كه اسفنديار را بكشد، خود و خاندانش دچار شوربختي خواهند شد؛ اما ميان گزينش مرگ و بندگي، بدون ترديد مرگ را بر مي گزيند. و در يك نگاه رستم پرورش دهنده ي سياووش، اسطوره اي عصمت و پاكي ايران زمين است. او پهلواني است كه اسفنديار در دم مرگ فرزند خود را به او مي سپارد و به او مي گويد كه او را آموزش ده.
بياموزش آرايش كارزار
نشستنگه و بزم و رزم و شكار
مي و رامش و زخم و چوگان و گوی
بزرگي و هر گونه اي گفت و گوي
«شيخ شهاب الدين سهروردي» در كتاب «عقل سرخ»اش مثالي را مي آورد، يا به عبارتي تفسيري را بيان مي كند به اين شكل:
مي گويد: رستم تيري بر چشم اسفنديار نزد. بلكه اين شخصيت رستم است كه اسفنديار را از پاي در مي آورد و باز خود اسفنديار سخن تمام را در مورد رستم بيان مي كند. در پايان نخستين روزي كه ميان رستم و اسفنديار نبرد در گرفته است. اسفنديار، رستم را تير باران مي كند و رستم تاب ماندن را از دست مي دهد، خود را به آب مي زند و از خشكي به آب وارد مي شود.
صحنه ي بسيار با شكوهي كه در شاهنامه، فردوسي آفريده است. اسفنديار از پس وي دارد او - رستم- را نظاره مي كند و سپس:
شگفتي بمانده بد اسفنديار
همي گفت كي داور كامكار
چنان آفريدي كه خود خواستي
زمان و زمين را بياراستي
و اين ويژگي ها البته زياد در شاهنامه آمده است و من تا آنجايي كه زمان اجازه مي داد به همين چند ويژگي بسنده كردم و بعد مي پردازيم به مرگ رستم:
زخم آنچنان بزن كه به رستم شغاد زد
زخمي كه حيله بر جگر اعتماد زد
باور نمي كنم به من اين زخم بستــه را
با چشم باز آن نگه خانه زاد زد
مرگ رستم به دست نابردار خودش، شغاد صورت مي گيرد. همراه با دو ياور هميشگي رستم. برادرش و رخش، هر سه در قعر چاه گرفتار مي شوند، و چرا فردوسي چنين مرگي را براي رستم انتخاب ميكند؟
باور دارم كه نيم نگاهي دارد به مسائل دوران خودش اينكه ابر پهلوانان؛ ما انتظار نداريم كه يك ابر پهلوان به مرگ طبيعي بميرد. مثلاً رستم در ميدان مبارزه تيري بخورد، شمشيري بخورد و كشته بشود. اين غير طبيعي است. يا حتي از پشت سر، چنين ساختهي خردمند و كارداني را كه فردوسي وصف ميكند، حتي روزنهاي باز نميگذارد كه فرض بكنيم در جنگ از پشت كشته بشود. درواقع فردوسي از پايان كيخسرو؛ يعني از پايان دورهي كيخسرو و آغاز پادشاهي لهراسب و بعد گشتاسب، مرگ رستم را پيشبيني ميكند. حداقل فردوسي اگر اغراق نباشد، دو سومِ سال از عمر هشتاد سالهاش را با رستم سپري كرده است. بنابراين مرگ آفريدهي خودش را از پايان پادشاهي كيخسرو آغاز ميكند. در زمان لهراسب، گشتاسب، حملهي ارجاسب توراني، هيچ اثري از رستم نيست. رستم با غايب بودنِ از صحنه، نشان ميدهد كه دلِ خوشي از زمانه ندارد و زمانِ رستم به سر رسيده است.
و بعد در چنين شرايطي است كه اسفنديار پيدا ميشود. با همان ويژگيهايي كه خدمتتان عرض كردم. اسفنديار ميآيد و طلب بندگي از رستم را دارد. و همانطور كه ديديم، رستم ميان بندگي و مرگ قرار ميگيرد؛ و مرگ را انتخاب ميكند. پس به زباني، رستم خودش مرگ خودش را بر ميگزيند. آمادهي مردن ميشود؛ يعني رستم حتي در نبردِ با اسفنديار هم آمادهي مردن است. ولي نه به دست اسفنديار، اما خودش ميداند كه آمادهي مردن است. اگر رستم آن اندازه تير ميخورد:
من آنم كه صد و شصت تير خدنگ
بخوردم، نناليدم از نام و ننگ
نشان ميدهد كه كشتن انساني كه خود آمادهي مرگ است؛ كار سترگ و سختي است. بنابراين چنين موجوديتي كه فردوسي ساخته، مرگي بايد از خودش جدا شده، كه در درون خودش باشد. آن هم به فريب. اين موجود فريب ميخورد، تا يكبار ديگر ثابت شود كه انسان، قدرت شگفتي براي فريب دادن و فريب خوردن دارد. حتي اگر رستم دستان باشد. اين گونه است كه كوس مرگ از درون خودِ رستم به صدا در ميآيد. ضرباهنگ مرگ از آن جا آغاز ميشود كه جهان ساختهي لهراسب و گستاسب، جهانِ رستم نيست. جهاني كه آزمندي سايه سارِ آن شده است. آزمندي سايهساري است كه همه در پناه آن قرار ميگيرند؛ و پدر كمر به قتل فرزند ميبندد. فرزند از بيگانه كمك ميخواهد تا پادشاهي و تاج و تختِ كيان را بگيرد، و همه و همه براي هم نقشه ميكشند و معيارها وارونه شده است.
جاي زيستن براي رستم نيست. و به خاطر همين است كه رستم، مرگش را به راستي از پايان كيخسرو آغاز ميكند. و اما ببينيم كه شغاد برادر رستم، با كشتن رستم چه چيزي را پيگيري ميكند.
چه مهتر برادر، چه بيگانهاي
چه فرزانه مردي، چه ديوانهاي
بسازيم و او را به دام آوريم
به گيتي بدين كار نام آوريم
نامآوري در گرو برادركشي، پدركشي، فرزندكشي و قدرت طلبي است. اين جهان بسيار تنگ و تاريك شده است؛ و ديگر جاي زيستن براي شانههاي پهناورِ رستم ندارد.
اين جهاني است كه معيارهاي آن وارونه گرديده. زنجيرهي بعد از كيخسرو و در روزگار لهراسب، ضرباهنگ مرگ است، و در زمان گشتاسب با كشتن اسفنديار، ناقوسِ پياپي مرگ از درون خود رستم به صدا در ميآيد. هم شغاد نابرادر رستم است و هم بهمن كه بعد از كشته شدن رستم، ميآيد و زال را زنداني ميكند، سيستان را به آتش ميكشد، و فرامرز پسر رستم را بر دار ميكند، دست پروردهي خود رستم است. ببينيد، دو نابودكننده، هر دو، يكي برادر اوست و ديگري دست پروردهي خود او و چقدر زيبا پشوتن، برادر اسفنديار و عموي بهمن اين را به خو د بهمن يادآور ميشود.
چو رستم نگهبان تخت كيان
همي بر در رنج بستي ميان
تو اين تاج از او يافتي يادگار
نه از راه گشتاسب و اسفنديار
ز هنگام كار قباد اندر آي
چنين تا به كيخسرو پاك راي
بزرگي به شمشير او داشتند
مهان را همه زير او داشتند
بنابراين در اين جهان، جايي براي رستم وجود ندارد. سوگوارهي رستم هم متفاوت است. ما سوگوارهاي رسمي براي رستم نميبينيم يك سوگواري كاملاً مردمي مشاهده ميكنيم. طبيعي هم هست. قهرمان مردم، پهلوان مردم، كشته شده است. و به تعبير فردوسي؛ دو روز و يك شب تابوت او بر دست پيش ميرود، بي آنكه بر زمين گذارده گردد. و بعد هيچ، پي و ديواري سالم نميماند از جمعيتي كه براي تشييع او آمده است.
ز كابلستان تا به زابلستان
زمين شد به كردار غلغلستان
زن و مرد بود ايستاده به پاي
تنی را نبد بر زمين نيز جاي
دو تابوت بر دست بگذاشتند
از انبوه چون باد پنداشتند
بدو روز و يك شب به زابل رسيد
كسش بر زمين بر نهاده نديد
زمانه شد از درد او با خروش
تو گفتي كه هامون برآمد به جوش
كسي نيز نشنيد آواز كس
همه بومها مويهگر بود و بس
خروشان همه زابلستان و بست
يكي را نبد جامه بر تن درست
و اين چنين است سرانجام مرگی سترگ در شاهنامه و آغازي پويا و زنده، در روان ملتي كه تا ابديت در تلاش است تا ياد اين نمودِ بزرگي و حجم ِشرف را در ذهنيت خودش زنده نگاه دارد.
سپاسگزارم