دکتر حوری وش احمدی
موضوع سخنرانی در سمینار مولوی در لندن-تابستان7 200
موضوع مورد بحث، کوچ یا هجرت فرهنگی عده ای از گروه های فرهیخته و روشنفکر، از شرق یا خراسان بزرگ آن روز به غرب ایران است. و در بحث امروز ما، مولانا تنها به عنوان یک نمونه وشاخص در نظر گرفته می شود. مولانای رومی یا بلخی! البته برای ما فرقی نمی کند که وی به کدام منطقه متعلق است به روم یا بلخ؟ زیرا«مرزهای سیاسی» را جنگ ها ،هجوم ها و یا قراردادها تعیین می کنند، و مرزهای فرهنگی را تاریخ و هستی معنوی ملت ها ، و این مرزها حتّی در کشاکش جنگ ها و هجوم های سیاسی- نظامی نیز پایدار می مانند.
میهن واقعی و مشترک ما یک میهن فرهنگی است و مهم نیست که ما رومی ، بلخی، سمرقندی، شیرازی، و یا افعانی ، تاجیک و ایرانی باشیم ، بلکه نکته مهم این است که ما به عنوان میراث خواران این گذشته فرهنگی چه کرده وچه خواهیم کرد؟ این همه دیوان ها و شاهکارهای ادبی، نشانه هوشیاری تاریخی و همت بلند نیاکان ما در حفظ و تداوم اندیشه ها و خاطره های تاریخی است، چرا که قوم بی خاطره، فاقد هویت تاریخی است. و علت ماندگاری این بزرگان در تاریخ ادب و هنر به این دلیل بوده که به دور از هرگونه قوم مداری و قوم پرستی، نظریه های جهان شمول داشته و همه ملیت ها و نژاد ها را در نظر گرفته اند.
به هرحال، پدر جلال الدین مولانای رومی نمونه ای از فرهیختگان و اندیشمندانی است از این سنت تاریخی، که در هنگامه نابسامانی و آشوب توانست با کوچ خود و یاران هم فکرش، خرد و اندیشه ماندگاری را نه تنها به جهانیان عرضه نماید، بلکه در خاندان خود نیز ماندگار کند.
دوران نوجوانی مولانا درشهر بلخ درافغانستان کنونی گذشت که ایام پرآشوبی نیز بود. به همین دلیل سلطان العلماء بهاء الدین محمد، مشهور به بهاولد، پدر مولانا که یکی از بزرگان مشایخ صوفیه در دوران سلطنت سلطان محمد خوارزمشاه بود، در سال610/1213 همراه با خانواده و گروهی از یاران خود که در حدود 300 نفر بوده اند شهر بلخ را به بهانه زیارت خانه خدا ترک کرد. پژوهشگران در این رابطه نظرات متفاوتی دارند: از جمله به اختلاف او با امام فخر رازی خطیب فیلسوف گونه و مورد احترام فوق العاده سلطان در هرات اشاره می کنند. دلیل دیگر این است که خوارزمشاهیان نسبت به دیگر اقوام ترک و تاتار بیشتر قوم مدار بوده و افکار بیابان گردی داشتند. آنان با حمله هایی که به حکومت های محلی و به ویژه به قراختائیان ترکستان کردند و همچنین با برداشتن سد دفاعی فرارود و خراسان باعث تضعیف موقعیت دفاعی خود و تحریک مغول ها شدند.
حتی با برداشتن نام خلیفه از سکه ها و خطبه ها و حمله علیه او اگر چه تا همدان بیشتر پیش نرفتند، باعث گردید که خلیفه ناصرالدین بالله که او هم بی خرد تر از خوارزمشاهیان بود بنابه نوشته برخی از مورخین ، با نامه هایی که به مغولان نوشت آنان را علیه خوارزمشاهیان تحریک کند. اگرچه در این ماجرا تومار خودش را نیز در هم پیچیدند. از سویی بدگمانی سلطان در مورد بزرگان و اندیشمندان چندان هم بی منطق نیست، چرا که در طول تاریخ همیشه فرمانروایان از صاحب نظران و بزرگان واهمه داشته اند. به نمونه، شیخ مجدالدین بغدادی، صوفی محبوب خوارزم را در سال 616/1219 به دستور محمد خوارزمشاه در جیحون غرق کردند. به نظر، همه این دلایل می توانند سببی برای ترک منطقه باشند، ولی مهمترین دلیل را می توان حمله مغول ها دانست که زمزمه های آن، همه را دچار هراس به جا کرده بود. همین ناامنی وعدم ثبات می تواند عامل اصلی کوچ مردمان آگاه واز نظر اقتصادی توانمند باشد
شه مست و جهان خراب و دشمن در پیش پیداست کزین میان چه بر خواهد خواست
خراسان بزرگ که بیش از سه قرن کانون رشد و توسعه زبان فارسی بود و توانسته بود فرهیختگان توانمند را در دامان خود جای دهد وخردمندانه نه تنها به ترمیم و دوباره سازی فرهنگ و تاریخ خود بپردازد، بلکه زبان فارسی دری شیرازه ای شود که بتواند تا اقصی نقاط ماورالنهر و مدیترانه پیش رود و بعدها در دربارهای عثمانی و هند زبان شعر و ادب بزرگان گردد، چنان گرفتار هجوم قوم تاتار و مغول شد که مردمان بومی نیز تحمل ایستادگی را در آن از دست دادند.
ابن اثیر می نویسد :" اسلام و مسلمانان در این هنگامه ، گرفتار مصیبتی شدند بیمانند، یکی حمله تاتار که خدایشان لعنت کناد در شرق و دیگر خروج فرنگان از غرب به سوی شام و مصر و تصرف سرحدات دمیاط مشرف بر مصر وشام ، که اگر لطف خدا نبود سراسر این بلاد بلا مدافع و خالی از ناصر و معین ، سرنوشتی بس ناهنجار داشت ، در شرق نیز که محمد خوارزمشاه حکمرانان محلی را کشته بود خود از ترس مغولان به هر سو می گریخت." [1] شرق ایران بیش از دیگر نواحی دچار این نابخردی ها شد.
به هر حال سلطان العلما همانگونه که رسم زمانه است در شهرهای سر راه به دیدن بزرگان و صاحب نطران ساکن شهرها رفت. و به همین منظور، در نیشابور ملاقاتی بین شیخ فریدالدین عطار و سلطان العلما روی داد که بنا به قولی هر دو زمانی شاگردان نجم الدین کبری و از یک عقیده بوده اند.
در بغداد نیز شیخ الشیوخ شهر،عمر ابوحفص سهروردی را ملاقات کردند، و او به سلطان العلما پیشنهاد کرد که به بلاد روم که یکی از کانون های فرهنگ درخشان زبان فارسی بود، برود. حال این سوال مطرح است که چرا بزرگان و اندیشمندان در آن زمان حساس به روم کوچ کردند؟ و اصولا چرا به این منطقه دیار روم گفته می شد؟ از زمان قبل از اسلام منطقه آسیای صغیر و یا آناتولی، بین امپراتوری ایران و روم دست به دست می گشت. و هر گاه یکی از این دو امپراتوری قوی تر می گردید، نفوذ بیشتری بر منطقه داشت. از نظر استراتژیکی این منطقه نه تنها به مانند پلی بر سر راه تجاری شرق و غرب واقع شده بود، بلکه نقطه اتصال شمال و جنوب بین خانات گلدن هرد یا اردوی زرین و سرزمین های عربی بود. به ویژه آن که دریای سیاه با داشتن بندر سیواس و ترابزون در جنوب، کافا و تانا در شمال، وچتات آلب و کیلیا در غرب موقعیت ویژه ای به مناطق پیرامون خود بخشیده بود و به همین دلیل بازرگانان را از شرق دور و اروپای آن روز به این نواحی می کشاند.
همچنین درآن زمان این ناحیه از ترکیب نژادی خاصی نیز برخورداربود. در مناطق شرقی و غربی، اکثرا روستائیان مسیحی شامل یونانی ها ، آشوری ها و رومی ها زندگی می کردند. در مناطق دیگر ایرانی ها ،ارمنی ها، کردها ، یهودی ها و عرب ها می زیستند ، این ترکیب نژادی ویژه، به ساکنان آن دیار زندگی در کنار همدیگر را آموخته بود. از جنگ ملازگرد نیز شعبه ای از سلجوقیان بزرگ به این منطقه فرستاده شدند. موسس این سلسله سلیمان بن قتلمش بود که به مرور در این حدود امارت مستقلی تشکیل داد . به ویژه از دوره غیاث الدین کیخسرو اول، امنیت بیشتری در سرزمین های تحت نفوذ آنان بوجود آمد. بنا براین، فرهنگ غالب شهری در دوره موردنظر، فرهنگ ایرانی بود، ونظام اداری سلجوقیان روم بر اساس نظام اداری سلجوقیان بزرگ تنظیم شده بود، همچنین زبان رایج اداری، زبان فارسی بود.
در زمانی که سلطان العلما به دیار روم رفت، علاالدین کیقباد که اکثر وزرا و رجال دربار او ایرانی بودند بر این نواحی حکومت می کرد. وی مرد سخت گیری بود که با درایت خویش امنیتی را در منطقه تحت نفوذ خود یعنی از بندر سیواس در کناره دریای سیاه تا حدود مدیترانه به وجود آورده بود. و همین امنیت نسبی به بازرگانان ، صنعت گران و پیشه وران فرصت بیشتری داده بود که در راه آبادانی هر چه بیشتر منطقه بکوشند. مشهورترین فرد دربین ابن رجال ایرانی معین الدین سلیمان دیلمی، معروف به پروانه ، از مردان زیرک و باهوش و مدبر تاریخ بود که به مدت بیست و شش سال حکمران حقیقی آسیای صغیر بود، وتوجه زیادی به اهل هنر و دانش نشان می داد، و مولوی هم در فیه مافیه از او نام برده است.
به نوشته ابن بی بی،[2] برخی از رجال و پادشاهان سلجوقی خود از فرهنگ و زبان فارسی بهره کافی داشتند. علاالدین کیقباد اول، خود از حامیان دانش و ادب بود و کتاب های زیادی به تشویق و یا نام اوتالیف شده است. وی به زبان فارسی تسلط داشت و این رباعی منسوب به او می باشد.
تا هشیارم بر خردم تاوان است چون مست شدم عقل زمن پنهان است
می خور که میان مستی و هوشیاری وقتی است که اصل زندگانی آن است[3]
دربار سلجوقیان در این سرزمین مثل عراق، خراسان و ماوراالنهر میعادگاه شاعران ، نویسندگان ودانشمندان بود. یکی ازعلل عمده دوام سلجوقیان این بود که وقتی هلاکو در ایران بنیاد حکومت ایلخانی را نهاد ، سلاجقه روم به خدمت رفتند و قبول ایلی کردند. به همین دلیل بعد از تهاجم ترک ها و به ویژه از حمله مغول ها به بعد، گروه های بسیاری از عرفا، صوفیان ، بازرگانان ، هنرمندان و اندیشمندان چه به صورت گروهی و چه به صورت انفرادی به این نواحی آمدند. از جمله این گروه های مهاجر می توان از بکتاشی ها که پیروان سید محمد رضوی نیشابوری معروف به حاجی بکتا ش که در سن چهل سالگی همراه با گروهی از یارانش از نیشابور به آسیای صغیر مهاجرت کرد، نام برد. از او نیز چهره ای اسطوره ای همانند سایر عرفا در تاریخ به ثبت رسیده است.[4] در مناقب العارفین افلاکی، اسم حاجی بکتاش خراسانی آورده شده است. از او به نام حاجی بکتاش رومی نیز نام برده اند. همچنین می توان از بابا اسحاق معروف به بابا رسول الله قلندری که در زمان حمله هلاکو به آماسیه در آسیای صغیر هجرت می کند ولی بنا به نوشته عاشق پاشازاده در تاریخ آل عثمان در سال 638/ 1240 به دلیل شورش علیه سلجوقیان روم در این شهر به دار آویخته شد، یاد کرد. از د یگران می توان از اوحدالد ین کرمانی ، فخرالدین عراقی ، محمد فرغانی، سعید فرغانی، شیخ نجم الدین رازی معروف به دایه از عارفان سده هفتم که در حمله مغول از خوارزم به همدان و از آنجا به آذربایجان و سپس در زمان علاالدین کیقباد به روم رفت و کتاب مرصادالعباد را به او تقدیم کرد، نام برد. به همین دلیل کتاب های زیادی به قلم مهاجران پارسی نویس در آن زمان تالیف گردید که قله رفیع آن همین دیوان شمس و مثنوی می باشند. ولی متاسفانه پژوهشگران فارسی در نقد و بررسی آثار این دوره کم کار بوده اند. از دیگر آثار مشهور این دوره می توان از : لطائف الحکمه مجمل الحکم و رسائل اخوان الصفا سراج الدین ارموی، بزم و رزم اردشیر استرآبادی ، راحه الصدور محمد راوندی، که کتابی است دارای اطلاعات تاریخی و اجتماعی فراوان عصر سلجوقیان یاد کرد. محمد را و ندی اهل راوند کاشان بود که پس از هجوم مغول به آسیای صغیر آمد. ابن بی بی نیز کتاب الاوامر العلانیه فی الامور العلانیه را که درنوع خود یکی ازمنابع معتبر دوره سلجوقیان به شمار می رود به رشته تحریر در آورد.
همچنین آثاری از بازرگانان و هنرمندان ایرانی بسیاری که آن زمان به این سرزمین آمدند به جا مانده است. به نمونه کاخ قبادآباد که متعلق به علاالدین کیقباد سلجوقی بوده است و با صحنه هایی از داستان های حماسی شاهنامه گچ بری و نقاشی شده است. بسیاری از اصطلاحات موسیقی چون، سه گاه، چهارگاه، خسروانی ، نهاوند،، ساقی نامه و پرده و همچنین نام برخی از آلات موسیقی چون ساز ، چنگ ، نی ، نای ، سرنا، نی داوود ، نای منصوری ، شاه نای، بربط ، عود و د ف نیز قید شده است.
به هر حال، سلطان العلما پس از فریضه حج، به بلاد روم که کانون یک فرهنگ درخشان زبان فارسی بود رفت و در لارنده که یکی از شهرهای تحت سلطه علاالدین کیقباد بود ساکن شد. از آن پس به رسم واعظان عصر، بین آقشهر، ملطیه و لارنده درقلمرو سلجوقیان روم مدام در رفت و آمد بود و سپس بنا به دعوت علاالدین کیقباد در سال 626/1228 به قونیه که تختگاه سلجوقیان روم بود و همانند بلخ، هرات و نیشابور یک کانون بزرگ دانش و فرهنگ عصر خودبشمارمی رفت دعوت شد. سلطان العلما بعد از دو سال زندگی درقونیه فوت کرد، و مولانا که در علوم متداول زمان خود سرمایه کافی اندوخته بود جانشین وی شد. در این که مولانا در آن زمان چند سال داشته است جای بحث است. وی که توسط پدر و جو زمانه با فلسفه تصوف آشنا شده بود از این سال ها به بعد توسط سید برهان الدین ترمذی که یکی از شاگردان پدرش بود و به مانند آنان از خراسان به قونیه آمده بود به طور جدی تر داخل رشته تصوف و سیر و سلوک شد.
عصر مولانا، عصر تصوف بود. از زمان سلجوقیان، تفکر تصوف و به ویژه افکار کناره گیری از اهل قدرت در مردم قوت گرفت، و آنان به صومعه ها پناه بردند. چنانچه پس از هرضربه و تکان شدید، مردم در خود فرو می روند، و در بازگشت به خویش، سعی بر آن دارند که سنگرها و تکیه گاه هایی را برای خود فراهم کنند، و این تکیه گاه ها در طول تاریخ از قیام های مسلحانه ابومسلم ها و نهضت های فکری شعوبیه و مکتب های شعری حماسه ها وعرفان عصیانگرگرفته تا بقیه، تحول و دگرگونی بسیاری داشته اند. بنابراین، در برابر شورش ها و نابسامانی های بی حد تاتار و مغول، تصوف به شکل یک نهضت در آمد. این جریان ها و گرایش های صوفیانه وعارفانه در اغلب حرکت های فرهنگی ، سیاسی و اجتماعی تاثیر داشته اند. " بدین گونه تعالیم صوفیه افق بصیرت مسلمانان را گشوده تر کرد و آنها را به تساهل و مسامحه و به ترک تعصب و غرور و عناد توجه داد و در حقیقت تصوف بود که ترک مشاجرات بی فایده و توجه به صدق و اخلاص را لازمه نیل به سعادت فردی و اجتماعی شمرد."[5] خانقاه ها و رباط ها پناهگاه روحی تمام کسانی بود که در مقابل قدرت های تجاوزگر و نامشروع وسیله ای برای دفاع از فکر و مال و خون خود پیدا نمی کردند. "عامه که هم از سخنان غریب متکلمان وحشت داشتند و هم حدیث هول فقها را موافق ذوق خویش نمی دیدند به صوفیه روی آوردند."[6] از ماوراالنهر و خراسان که مغول آن را زیر و رو کرده بود تا دمشق و حلب که از تعرض تاتار مصون مانده بود بازار مشایخ و خانقاه ها و سماع آنان رونق داشت. چنانچه سیف الدین باخرزی در بخارا ، شیخ سعدالدین حموی در جوین خراسان ، اوحدالدین کرمانی در بغداد ، شیخ محی الدین ابن عربی در دمشق و شیخ صدرالدین قونیوی در قونیه مرجع مریدان بودند. این تصوف تا جایی رشد کرد که نتیجه ای چون صفویه از آن سر بر آورد.
عنصر دیگری که در آسیای صغیر رشد بهتری پیداکرد، و بر نهادهای دیگر اثر گذاشت و سبب گسترش بیشتر زبان و حماسه های پهلوانی فارسی گردید، فتیان یا جوانمردان بودند. اینان تصوّف شان بیشتر جنبه اخلاقی داشته است. این گروه در قونیه اخیان خوانده می شدند. آیین عیاری و فتوت، ریشه دربن مایه های فرهنگ فارسی باستان دارد. اینان همانند صوفیان دارای تشکیلات و سازمان های منسجم بودند و غیر از ریاضت های نفسانی به ورزش های رزمی نیز می پرداختند. حسام الدین چلبی از این طبقه برخاست.
شخصیت سوم مولانا از هنگامی شروع می شود که با شمس تبریزی ، ملاقات می کند. شمس الدین ملکداد تبریزی که بود و چه کرد که چنین اسطوره شد و جزوی از تاریخ عرفان و جهان گشت؟ این قلندر درشت خوی که در مقابل حقیقت به خانواده خویش نیز پشت کرد می گوید: من مرید نمی گیرم بلکه پیر می گیرم و آن هم نه هر پیری را بلکه پیر کامل ، " آن کسانی که رهنمای عالمند بحق ، انگشت بر رگ ایشان می نهم ." این اظهار نظر نشانگر این موضوع است که شمس و مولانا همدیگررا می شناخته اند. و شمس تنها آن تلنگر نهایی را به او زد.
مرده بدم زنده شدم گریه بدم خنده شدم
دولت عشق آمد ومن دولت پاینده شدم
گفت که دیوانه نه ای لایق این خانه نه ای
رفتم و دیوانه شدم سلسله بندنده شدم
شمس، شرط ورود برای مولانا را دیوانگی، و دست کشیدن از عقل عرفی یا از ملاحظات و تعلقات ظاهری می داند، واینجا است که مولانا می گوید رفتم و دیوانه شدم. و به حق مولانا به این نتیجه رسیده بود.
خط سیر مولانا، تعبیری از تصوف بود، ولی این تصوف با آنچه بین صوفیه معمول بود، بسیار فرق داشت. مولانا نه قلندر بود نه ملامتی، نه اهل چله نشینی و ریاضت . مولانا عشقی را که خود در آن غرق بود در تمام ذرات عالم جاری می دید، از این روی به همه ذرات عالم عشق می ورزید. نگاه او گرم و گیرا بود، از آن جهت که عشق را در همه چیز جاری می دید بنابراین، هستی را یکسره در رقص و سماع شکوهمند می دانست. وی همانند افلاطون بر این عقیده بوده است که تاثیر موسیقی بر روان آدمی از آن رو است که نغمات آسمانی و ملکوتی، جهان پیشین را در ما بر می انگیزد.
لیک بود مقصودش از بانک رباب
همچو مشتاقان خیال آن خطاب
ناله سرنا و تهدید دهل
چیزکی ماند بدان ناقور کل
مومنان گویند که آثار بهشت
نغز گردانید هر آواز زشت
ما همه اجزای آدم بوده ایم
در بهشت آن لحن ها بشنیوده ایم
گرچه بر ما ریخت آب و گل شکی
یادمان آمد از آنها چیزکی
مولانا تصوف را خوب می شناخت. با آن بزرگ شده بود، پدرش بدان شهرت داشت ، استادش ترمذی او را آموخته بود. در دمشق بزرگان صوفی را آزموده بود.
قونیه که تختگاه سلجوقیان روم بود بزرگان زیادی را در دل خود جای داده بود و محل رفت و آمد بزرگان علم و ادب ایران و جهان اسلام آن روز بشمار می رفت که فقیه سجاده نشینش که به قولی دارای بیست هزار شاگرد بود اکنون منبر و مکتب را رها و مجالس سماعش همه قونیه را به شور و شوق در آورده بود، ولی برخی را برغضب. از جمله سراج الدین ارموی 682-594/ 1283-1197 قاضی القضات شهر را، ولی وی نیز درمقابل نفوذ بسیار شدید اجتماعی مولوی عاقبت تسلیم گردید. از سایر علمای شهر، شمس الدین ماردینی فقیه و مفتی حنفی بود که در مدرسه اتابکیه وجلال الدین تدریس می کرد . وی در ابتدا مخالف مولانا بود، ولی خود او در زمان زرکوب از مریدان و محبان مولانا شد، و در مجالس سماع او شرکت می کرد. گویند در این مجالس طبلک را بر فرق سر می نهاد و می گفت : حقا که تسبیح می گوید و هر کس گوید این سماع حرام است حرامزاده باشد. از شورمولانا قونیه به شور آمد.
به نقل از دوستی که در چین طب چینی مطالعه می کند درآن جا ورزشی وجود دارد به نام " چی گٌنگ" یعنی احیاء نیروی حیات . در این روش عده ای با حرکات ملایم موسیقی به رقص می پردازند و بعد به تدریج ریتم تند تر می گردد و آنان با حرکات غیرعادی به عالم خلسه می روند. از این روش برای بیرون ریزی تمام فشارهای جسمی و روحی در بیماری های خاص استفاده می شود. این روش مشابه سماع است و در تحقیقی که او انجام داده است می گوید: سماع یک نوع تمرکز ذهنی است، یعنی روش علمی درمان روانی که امروزه در دنیا شناخته شده است. هماهنگی صدا و حرکت بر تربیت نفس ، پرورش جسم و تکامل وجود، تاثیر زیادی دارد. امروزه علم جدید ثابت کرده است که موسیقی درمانی یکی از بهترین روش های درمان می باشد. در طول جنگ دوم جهانی پزشکان دریافتند که موسیقی نه تنها در درمان مجروحان جنگی موثر است، بلکه بهبود آنان را سرعت می بخشد. در یونان آپولو هم خدای موسیقی بود ، در آفریقا شامان، رهبر موسیقی، طبیب و روحانی قبیله بود. افلاطون می گوید دیوانه ای را به من بدهید تا با موسیقی از او یک ادیب ، شاعر و سخن ور پرورش دهم.
این عاشقان حقیقت مطلق یعنی شمس تبریزی ، صلاح الدین زرکوب و حسام الدین چلبی همه در مولانا تاثیر داشتند و او در همه، و همه در همد یگر عشق را ماندگار و جاویدان ساختند. سماع ریشه در بن مایه های فرهنگ ایرانی دارد و مولوی هم بر بن مایه های فرهنگ باستانی و هم بر فرهنگ اسلامی مسلط بوده و حسن کار بزرگان هم در همین است. در دیوان شمس در حدود 21 بار و درمثنوی نیز چندین بار اسم کیقباد (منظور کوروش کبیر است) آورده شده است، و در جایی به عنوان عارف کامل از او یاد می کند که نه تنها در تکاپوی نور است بلکه خود نمونه انسان نوری است .
چو ز آفتاب زادم، بخدا که کیقبادم
نه به شب طلوع سازم ، نه ز ماهتاب گویم
و در جایی دیگر می گوید
چون بنده بندگان عشقیم
کیخسرو و کیقباد باشیم [7]
منابع:
-ابن اثیر ، ج 12، ص 361-360[1]
- ابن بی بی ، ناصر الدین یحیی بن مجد الدین محمد ، اخبار سلاجقه روم ، به اهتمام محمد جواد مشکور ، تهران 1350[2]
-زبان و ادب فارسی در آسیای صغیر، فهرست مجلات، نامه فرهنگستان، بهار 1384 شماره 25، فاطمه مدرسی[3]
- تاریخ ادبیات در ایران، ج چهارم ، ذبیح الله صفا، انتشارات فردوسی،چاپ دوم1363[4]
- ارزش میراث صوفیه ، عبدالحسین زرین کوب ، چاپ هشتم ، انتشارات امیر کبیر 1377، ص 165[5]
- اثر پیشین ، ص 57[6]
--چهره های اسطوره یی و بنمایه های باستانی در شعر مولوی ، مجله مطالعات ملی ، صفحات 48-7، پاییز 1381،شماره 13،نویسنده علی شریعت کاشانی[7
موضوع سخنرانی در سمینار مولوی در لندن-تابستان7 200
موضوع مورد بحث، کوچ یا هجرت فرهنگی عده ای از گروه های فرهیخته و روشنفکر، از شرق یا خراسان بزرگ آن روز به غرب ایران است. و در بحث امروز ما، مولانا تنها به عنوان یک نمونه وشاخص در نظر گرفته می شود. مولانای رومی یا بلخی! البته برای ما فرقی نمی کند که وی به کدام منطقه متعلق است به روم یا بلخ؟ زیرا«مرزهای سیاسی» را جنگ ها ،هجوم ها و یا قراردادها تعیین می کنند، و مرزهای فرهنگی را تاریخ و هستی معنوی ملت ها ، و این مرزها حتّی در کشاکش جنگ ها و هجوم های سیاسی- نظامی نیز پایدار می مانند.
میهن واقعی و مشترک ما یک میهن فرهنگی است و مهم نیست که ما رومی ، بلخی، سمرقندی، شیرازی، و یا افعانی ، تاجیک و ایرانی باشیم ، بلکه نکته مهم این است که ما به عنوان میراث خواران این گذشته فرهنگی چه کرده وچه خواهیم کرد؟ این همه دیوان ها و شاهکارهای ادبی، نشانه هوشیاری تاریخی و همت بلند نیاکان ما در حفظ و تداوم اندیشه ها و خاطره های تاریخی است، چرا که قوم بی خاطره، فاقد هویت تاریخی است. و علت ماندگاری این بزرگان در تاریخ ادب و هنر به این دلیل بوده که به دور از هرگونه قوم مداری و قوم پرستی، نظریه های جهان شمول داشته و همه ملیت ها و نژاد ها را در نظر گرفته اند.
به هرحال، پدر جلال الدین مولانای رومی نمونه ای از فرهیختگان و اندیشمندانی است از این سنت تاریخی، که در هنگامه نابسامانی و آشوب توانست با کوچ خود و یاران هم فکرش، خرد و اندیشه ماندگاری را نه تنها به جهانیان عرضه نماید، بلکه در خاندان خود نیز ماندگار کند.
دوران نوجوانی مولانا درشهر بلخ درافغانستان کنونی گذشت که ایام پرآشوبی نیز بود. به همین دلیل سلطان العلماء بهاء الدین محمد، مشهور به بهاولد، پدر مولانا که یکی از بزرگان مشایخ صوفیه در دوران سلطنت سلطان محمد خوارزمشاه بود، در سال610/1213 همراه با خانواده و گروهی از یاران خود که در حدود 300 نفر بوده اند شهر بلخ را به بهانه زیارت خانه خدا ترک کرد. پژوهشگران در این رابطه نظرات متفاوتی دارند: از جمله به اختلاف او با امام فخر رازی خطیب فیلسوف گونه و مورد احترام فوق العاده سلطان در هرات اشاره می کنند. دلیل دیگر این است که خوارزمشاهیان نسبت به دیگر اقوام ترک و تاتار بیشتر قوم مدار بوده و افکار بیابان گردی داشتند. آنان با حمله هایی که به حکومت های محلی و به ویژه به قراختائیان ترکستان کردند و همچنین با برداشتن سد دفاعی فرارود و خراسان باعث تضعیف موقعیت دفاعی خود و تحریک مغول ها شدند.
حتی با برداشتن نام خلیفه از سکه ها و خطبه ها و حمله علیه او اگر چه تا همدان بیشتر پیش نرفتند، باعث گردید که خلیفه ناصرالدین بالله که او هم بی خرد تر از خوارزمشاهیان بود بنابه نوشته برخی از مورخین ، با نامه هایی که به مغولان نوشت آنان را علیه خوارزمشاهیان تحریک کند. اگرچه در این ماجرا تومار خودش را نیز در هم پیچیدند. از سویی بدگمانی سلطان در مورد بزرگان و اندیشمندان چندان هم بی منطق نیست، چرا که در طول تاریخ همیشه فرمانروایان از صاحب نظران و بزرگان واهمه داشته اند. به نمونه، شیخ مجدالدین بغدادی، صوفی محبوب خوارزم را در سال 616/1219 به دستور محمد خوارزمشاه در جیحون غرق کردند. به نظر، همه این دلایل می توانند سببی برای ترک منطقه باشند، ولی مهمترین دلیل را می توان حمله مغول ها دانست که زمزمه های آن، همه را دچار هراس به جا کرده بود. همین ناامنی وعدم ثبات می تواند عامل اصلی کوچ مردمان آگاه واز نظر اقتصادی توانمند باشد
شه مست و جهان خراب و دشمن در پیش پیداست کزین میان چه بر خواهد خواست
خراسان بزرگ که بیش از سه قرن کانون رشد و توسعه زبان فارسی بود و توانسته بود فرهیختگان توانمند را در دامان خود جای دهد وخردمندانه نه تنها به ترمیم و دوباره سازی فرهنگ و تاریخ خود بپردازد، بلکه زبان فارسی دری شیرازه ای شود که بتواند تا اقصی نقاط ماورالنهر و مدیترانه پیش رود و بعدها در دربارهای عثمانی و هند زبان شعر و ادب بزرگان گردد، چنان گرفتار هجوم قوم تاتار و مغول شد که مردمان بومی نیز تحمل ایستادگی را در آن از دست دادند.
ابن اثیر می نویسد :" اسلام و مسلمانان در این هنگامه ، گرفتار مصیبتی شدند بیمانند، یکی حمله تاتار که خدایشان لعنت کناد در شرق و دیگر خروج فرنگان از غرب به سوی شام و مصر و تصرف سرحدات دمیاط مشرف بر مصر وشام ، که اگر لطف خدا نبود سراسر این بلاد بلا مدافع و خالی از ناصر و معین ، سرنوشتی بس ناهنجار داشت ، در شرق نیز که محمد خوارزمشاه حکمرانان محلی را کشته بود خود از ترس مغولان به هر سو می گریخت." [1] شرق ایران بیش از دیگر نواحی دچار این نابخردی ها شد.
به هر حال سلطان العلما همانگونه که رسم زمانه است در شهرهای سر راه به دیدن بزرگان و صاحب نطران ساکن شهرها رفت. و به همین منظور، در نیشابور ملاقاتی بین شیخ فریدالدین عطار و سلطان العلما روی داد که بنا به قولی هر دو زمانی شاگردان نجم الدین کبری و از یک عقیده بوده اند.
در بغداد نیز شیخ الشیوخ شهر،عمر ابوحفص سهروردی را ملاقات کردند، و او به سلطان العلما پیشنهاد کرد که به بلاد روم که یکی از کانون های فرهنگ درخشان زبان فارسی بود، برود. حال این سوال مطرح است که چرا بزرگان و اندیشمندان در آن زمان حساس به روم کوچ کردند؟ و اصولا چرا به این منطقه دیار روم گفته می شد؟ از زمان قبل از اسلام منطقه آسیای صغیر و یا آناتولی، بین امپراتوری ایران و روم دست به دست می گشت. و هر گاه یکی از این دو امپراتوری قوی تر می گردید، نفوذ بیشتری بر منطقه داشت. از نظر استراتژیکی این منطقه نه تنها به مانند پلی بر سر راه تجاری شرق و غرب واقع شده بود، بلکه نقطه اتصال شمال و جنوب بین خانات گلدن هرد یا اردوی زرین و سرزمین های عربی بود. به ویژه آن که دریای سیاه با داشتن بندر سیواس و ترابزون در جنوب، کافا و تانا در شمال، وچتات آلب و کیلیا در غرب موقعیت ویژه ای به مناطق پیرامون خود بخشیده بود و به همین دلیل بازرگانان را از شرق دور و اروپای آن روز به این نواحی می کشاند.
همچنین درآن زمان این ناحیه از ترکیب نژادی خاصی نیز برخورداربود. در مناطق شرقی و غربی، اکثرا روستائیان مسیحی شامل یونانی ها ، آشوری ها و رومی ها زندگی می کردند. در مناطق دیگر ایرانی ها ،ارمنی ها، کردها ، یهودی ها و عرب ها می زیستند ، این ترکیب نژادی ویژه، به ساکنان آن دیار زندگی در کنار همدیگر را آموخته بود. از جنگ ملازگرد نیز شعبه ای از سلجوقیان بزرگ به این منطقه فرستاده شدند. موسس این سلسله سلیمان بن قتلمش بود که به مرور در این حدود امارت مستقلی تشکیل داد . به ویژه از دوره غیاث الدین کیخسرو اول، امنیت بیشتری در سرزمین های تحت نفوذ آنان بوجود آمد. بنا براین، فرهنگ غالب شهری در دوره موردنظر، فرهنگ ایرانی بود، ونظام اداری سلجوقیان روم بر اساس نظام اداری سلجوقیان بزرگ تنظیم شده بود، همچنین زبان رایج اداری، زبان فارسی بود.
در زمانی که سلطان العلما به دیار روم رفت، علاالدین کیقباد که اکثر وزرا و رجال دربار او ایرانی بودند بر این نواحی حکومت می کرد. وی مرد سخت گیری بود که با درایت خویش امنیتی را در منطقه تحت نفوذ خود یعنی از بندر سیواس در کناره دریای سیاه تا حدود مدیترانه به وجود آورده بود. و همین امنیت نسبی به بازرگانان ، صنعت گران و پیشه وران فرصت بیشتری داده بود که در راه آبادانی هر چه بیشتر منطقه بکوشند. مشهورترین فرد دربین ابن رجال ایرانی معین الدین سلیمان دیلمی، معروف به پروانه ، از مردان زیرک و باهوش و مدبر تاریخ بود که به مدت بیست و شش سال حکمران حقیقی آسیای صغیر بود، وتوجه زیادی به اهل هنر و دانش نشان می داد، و مولوی هم در فیه مافیه از او نام برده است.
به نوشته ابن بی بی،[2] برخی از رجال و پادشاهان سلجوقی خود از فرهنگ و زبان فارسی بهره کافی داشتند. علاالدین کیقباد اول، خود از حامیان دانش و ادب بود و کتاب های زیادی به تشویق و یا نام اوتالیف شده است. وی به زبان فارسی تسلط داشت و این رباعی منسوب به او می باشد.
تا هشیارم بر خردم تاوان است چون مست شدم عقل زمن پنهان است
می خور که میان مستی و هوشیاری وقتی است که اصل زندگانی آن است[3]
دربار سلجوقیان در این سرزمین مثل عراق، خراسان و ماوراالنهر میعادگاه شاعران ، نویسندگان ودانشمندان بود. یکی ازعلل عمده دوام سلجوقیان این بود که وقتی هلاکو در ایران بنیاد حکومت ایلخانی را نهاد ، سلاجقه روم به خدمت رفتند و قبول ایلی کردند. به همین دلیل بعد از تهاجم ترک ها و به ویژه از حمله مغول ها به بعد، گروه های بسیاری از عرفا، صوفیان ، بازرگانان ، هنرمندان و اندیشمندان چه به صورت گروهی و چه به صورت انفرادی به این نواحی آمدند. از جمله این گروه های مهاجر می توان از بکتاشی ها که پیروان سید محمد رضوی نیشابوری معروف به حاجی بکتا ش که در سن چهل سالگی همراه با گروهی از یارانش از نیشابور به آسیای صغیر مهاجرت کرد، نام برد. از او نیز چهره ای اسطوره ای همانند سایر عرفا در تاریخ به ثبت رسیده است.[4] در مناقب العارفین افلاکی، اسم حاجی بکتاش خراسانی آورده شده است. از او به نام حاجی بکتاش رومی نیز نام برده اند. همچنین می توان از بابا اسحاق معروف به بابا رسول الله قلندری که در زمان حمله هلاکو به آماسیه در آسیای صغیر هجرت می کند ولی بنا به نوشته عاشق پاشازاده در تاریخ آل عثمان در سال 638/ 1240 به دلیل شورش علیه سلجوقیان روم در این شهر به دار آویخته شد، یاد کرد. از د یگران می توان از اوحدالد ین کرمانی ، فخرالدین عراقی ، محمد فرغانی، سعید فرغانی، شیخ نجم الدین رازی معروف به دایه از عارفان سده هفتم که در حمله مغول از خوارزم به همدان و از آنجا به آذربایجان و سپس در زمان علاالدین کیقباد به روم رفت و کتاب مرصادالعباد را به او تقدیم کرد، نام برد. به همین دلیل کتاب های زیادی به قلم مهاجران پارسی نویس در آن زمان تالیف گردید که قله رفیع آن همین دیوان شمس و مثنوی می باشند. ولی متاسفانه پژوهشگران فارسی در نقد و بررسی آثار این دوره کم کار بوده اند. از دیگر آثار مشهور این دوره می توان از : لطائف الحکمه مجمل الحکم و رسائل اخوان الصفا سراج الدین ارموی، بزم و رزم اردشیر استرآبادی ، راحه الصدور محمد راوندی، که کتابی است دارای اطلاعات تاریخی و اجتماعی فراوان عصر سلجوقیان یاد کرد. محمد را و ندی اهل راوند کاشان بود که پس از هجوم مغول به آسیای صغیر آمد. ابن بی بی نیز کتاب الاوامر العلانیه فی الامور العلانیه را که درنوع خود یکی ازمنابع معتبر دوره سلجوقیان به شمار می رود به رشته تحریر در آورد.
همچنین آثاری از بازرگانان و هنرمندان ایرانی بسیاری که آن زمان به این سرزمین آمدند به جا مانده است. به نمونه کاخ قبادآباد که متعلق به علاالدین کیقباد سلجوقی بوده است و با صحنه هایی از داستان های حماسی شاهنامه گچ بری و نقاشی شده است. بسیاری از اصطلاحات موسیقی چون، سه گاه، چهارگاه، خسروانی ، نهاوند،، ساقی نامه و پرده و همچنین نام برخی از آلات موسیقی چون ساز ، چنگ ، نی ، نای ، سرنا، نی داوود ، نای منصوری ، شاه نای، بربط ، عود و د ف نیز قید شده است.
به هر حال، سلطان العلما پس از فریضه حج، به بلاد روم که کانون یک فرهنگ درخشان زبان فارسی بود رفت و در لارنده که یکی از شهرهای تحت سلطه علاالدین کیقباد بود ساکن شد. از آن پس به رسم واعظان عصر، بین آقشهر، ملطیه و لارنده درقلمرو سلجوقیان روم مدام در رفت و آمد بود و سپس بنا به دعوت علاالدین کیقباد در سال 626/1228 به قونیه که تختگاه سلجوقیان روم بود و همانند بلخ، هرات و نیشابور یک کانون بزرگ دانش و فرهنگ عصر خودبشمارمی رفت دعوت شد. سلطان العلما بعد از دو سال زندگی درقونیه فوت کرد، و مولانا که در علوم متداول زمان خود سرمایه کافی اندوخته بود جانشین وی شد. در این که مولانا در آن زمان چند سال داشته است جای بحث است. وی که توسط پدر و جو زمانه با فلسفه تصوف آشنا شده بود از این سال ها به بعد توسط سید برهان الدین ترمذی که یکی از شاگردان پدرش بود و به مانند آنان از خراسان به قونیه آمده بود به طور جدی تر داخل رشته تصوف و سیر و سلوک شد.
عصر مولانا، عصر تصوف بود. از زمان سلجوقیان، تفکر تصوف و به ویژه افکار کناره گیری از اهل قدرت در مردم قوت گرفت، و آنان به صومعه ها پناه بردند. چنانچه پس از هرضربه و تکان شدید، مردم در خود فرو می روند، و در بازگشت به خویش، سعی بر آن دارند که سنگرها و تکیه گاه هایی را برای خود فراهم کنند، و این تکیه گاه ها در طول تاریخ از قیام های مسلحانه ابومسلم ها و نهضت های فکری شعوبیه و مکتب های شعری حماسه ها وعرفان عصیانگرگرفته تا بقیه، تحول و دگرگونی بسیاری داشته اند. بنابراین، در برابر شورش ها و نابسامانی های بی حد تاتار و مغول، تصوف به شکل یک نهضت در آمد. این جریان ها و گرایش های صوفیانه وعارفانه در اغلب حرکت های فرهنگی ، سیاسی و اجتماعی تاثیر داشته اند. " بدین گونه تعالیم صوفیه افق بصیرت مسلمانان را گشوده تر کرد و آنها را به تساهل و مسامحه و به ترک تعصب و غرور و عناد توجه داد و در حقیقت تصوف بود که ترک مشاجرات بی فایده و توجه به صدق و اخلاص را لازمه نیل به سعادت فردی و اجتماعی شمرد."[5] خانقاه ها و رباط ها پناهگاه روحی تمام کسانی بود که در مقابل قدرت های تجاوزگر و نامشروع وسیله ای برای دفاع از فکر و مال و خون خود پیدا نمی کردند. "عامه که هم از سخنان غریب متکلمان وحشت داشتند و هم حدیث هول فقها را موافق ذوق خویش نمی دیدند به صوفیه روی آوردند."[6] از ماوراالنهر و خراسان که مغول آن را زیر و رو کرده بود تا دمشق و حلب که از تعرض تاتار مصون مانده بود بازار مشایخ و خانقاه ها و سماع آنان رونق داشت. چنانچه سیف الدین باخرزی در بخارا ، شیخ سعدالدین حموی در جوین خراسان ، اوحدالدین کرمانی در بغداد ، شیخ محی الدین ابن عربی در دمشق و شیخ صدرالدین قونیوی در قونیه مرجع مریدان بودند. این تصوف تا جایی رشد کرد که نتیجه ای چون صفویه از آن سر بر آورد.
عنصر دیگری که در آسیای صغیر رشد بهتری پیداکرد، و بر نهادهای دیگر اثر گذاشت و سبب گسترش بیشتر زبان و حماسه های پهلوانی فارسی گردید، فتیان یا جوانمردان بودند. اینان تصوّف شان بیشتر جنبه اخلاقی داشته است. این گروه در قونیه اخیان خوانده می شدند. آیین عیاری و فتوت، ریشه دربن مایه های فرهنگ فارسی باستان دارد. اینان همانند صوفیان دارای تشکیلات و سازمان های منسجم بودند و غیر از ریاضت های نفسانی به ورزش های رزمی نیز می پرداختند. حسام الدین چلبی از این طبقه برخاست.
شخصیت سوم مولانا از هنگامی شروع می شود که با شمس تبریزی ، ملاقات می کند. شمس الدین ملکداد تبریزی که بود و چه کرد که چنین اسطوره شد و جزوی از تاریخ عرفان و جهان گشت؟ این قلندر درشت خوی که در مقابل حقیقت به خانواده خویش نیز پشت کرد می گوید: من مرید نمی گیرم بلکه پیر می گیرم و آن هم نه هر پیری را بلکه پیر کامل ، " آن کسانی که رهنمای عالمند بحق ، انگشت بر رگ ایشان می نهم ." این اظهار نظر نشانگر این موضوع است که شمس و مولانا همدیگررا می شناخته اند. و شمس تنها آن تلنگر نهایی را به او زد.
مرده بدم زنده شدم گریه بدم خنده شدم
دولت عشق آمد ومن دولت پاینده شدم
گفت که دیوانه نه ای لایق این خانه نه ای
رفتم و دیوانه شدم سلسله بندنده شدم
شمس، شرط ورود برای مولانا را دیوانگی، و دست کشیدن از عقل عرفی یا از ملاحظات و تعلقات ظاهری می داند، واینجا است که مولانا می گوید رفتم و دیوانه شدم. و به حق مولانا به این نتیجه رسیده بود.
خط سیر مولانا، تعبیری از تصوف بود، ولی این تصوف با آنچه بین صوفیه معمول بود، بسیار فرق داشت. مولانا نه قلندر بود نه ملامتی، نه اهل چله نشینی و ریاضت . مولانا عشقی را که خود در آن غرق بود در تمام ذرات عالم جاری می دید، از این روی به همه ذرات عالم عشق می ورزید. نگاه او گرم و گیرا بود، از آن جهت که عشق را در همه چیز جاری می دید بنابراین، هستی را یکسره در رقص و سماع شکوهمند می دانست. وی همانند افلاطون بر این عقیده بوده است که تاثیر موسیقی بر روان آدمی از آن رو است که نغمات آسمانی و ملکوتی، جهان پیشین را در ما بر می انگیزد.
لیک بود مقصودش از بانک رباب
همچو مشتاقان خیال آن خطاب
ناله سرنا و تهدید دهل
چیزکی ماند بدان ناقور کل
مومنان گویند که آثار بهشت
نغز گردانید هر آواز زشت
ما همه اجزای آدم بوده ایم
در بهشت آن لحن ها بشنیوده ایم
گرچه بر ما ریخت آب و گل شکی
یادمان آمد از آنها چیزکی
مولانا تصوف را خوب می شناخت. با آن بزرگ شده بود، پدرش بدان شهرت داشت ، استادش ترمذی او را آموخته بود. در دمشق بزرگان صوفی را آزموده بود.
قونیه که تختگاه سلجوقیان روم بود بزرگان زیادی را در دل خود جای داده بود و محل رفت و آمد بزرگان علم و ادب ایران و جهان اسلام آن روز بشمار می رفت که فقیه سجاده نشینش که به قولی دارای بیست هزار شاگرد بود اکنون منبر و مکتب را رها و مجالس سماعش همه قونیه را به شور و شوق در آورده بود، ولی برخی را برغضب. از جمله سراج الدین ارموی 682-594/ 1283-1197 قاضی القضات شهر را، ولی وی نیز درمقابل نفوذ بسیار شدید اجتماعی مولوی عاقبت تسلیم گردید. از سایر علمای شهر، شمس الدین ماردینی فقیه و مفتی حنفی بود که در مدرسه اتابکیه وجلال الدین تدریس می کرد . وی در ابتدا مخالف مولانا بود، ولی خود او در زمان زرکوب از مریدان و محبان مولانا شد، و در مجالس سماع او شرکت می کرد. گویند در این مجالس طبلک را بر فرق سر می نهاد و می گفت : حقا که تسبیح می گوید و هر کس گوید این سماع حرام است حرامزاده باشد. از شورمولانا قونیه به شور آمد.
به نقل از دوستی که در چین طب چینی مطالعه می کند درآن جا ورزشی وجود دارد به نام " چی گٌنگ" یعنی احیاء نیروی حیات . در این روش عده ای با حرکات ملایم موسیقی به رقص می پردازند و بعد به تدریج ریتم تند تر می گردد و آنان با حرکات غیرعادی به عالم خلسه می روند. از این روش برای بیرون ریزی تمام فشارهای جسمی و روحی در بیماری های خاص استفاده می شود. این روش مشابه سماع است و در تحقیقی که او انجام داده است می گوید: سماع یک نوع تمرکز ذهنی است، یعنی روش علمی درمان روانی که امروزه در دنیا شناخته شده است. هماهنگی صدا و حرکت بر تربیت نفس ، پرورش جسم و تکامل وجود، تاثیر زیادی دارد. امروزه علم جدید ثابت کرده است که موسیقی درمانی یکی از بهترین روش های درمان می باشد. در طول جنگ دوم جهانی پزشکان دریافتند که موسیقی نه تنها در درمان مجروحان جنگی موثر است، بلکه بهبود آنان را سرعت می بخشد. در یونان آپولو هم خدای موسیقی بود ، در آفریقا شامان، رهبر موسیقی، طبیب و روحانی قبیله بود. افلاطون می گوید دیوانه ای را به من بدهید تا با موسیقی از او یک ادیب ، شاعر و سخن ور پرورش دهم.
این عاشقان حقیقت مطلق یعنی شمس تبریزی ، صلاح الدین زرکوب و حسام الدین چلبی همه در مولانا تاثیر داشتند و او در همه، و همه در همد یگر عشق را ماندگار و جاویدان ساختند. سماع ریشه در بن مایه های فرهنگ ایرانی دارد و مولوی هم بر بن مایه های فرهنگ باستانی و هم بر فرهنگ اسلامی مسلط بوده و حسن کار بزرگان هم در همین است. در دیوان شمس در حدود 21 بار و درمثنوی نیز چندین بار اسم کیقباد (منظور کوروش کبیر است) آورده شده است، و در جایی به عنوان عارف کامل از او یاد می کند که نه تنها در تکاپوی نور است بلکه خود نمونه انسان نوری است .
چو ز آفتاب زادم، بخدا که کیقبادم
نه به شب طلوع سازم ، نه ز ماهتاب گویم
و در جایی دیگر می گوید
چون بنده بندگان عشقیم
کیخسرو و کیقباد باشیم [7]
منابع:
-ابن اثیر ، ج 12، ص 361-360[1]
- ابن بی بی ، ناصر الدین یحیی بن مجد الدین محمد ، اخبار سلاجقه روم ، به اهتمام محمد جواد مشکور ، تهران 1350[2]
-زبان و ادب فارسی در آسیای صغیر، فهرست مجلات، نامه فرهنگستان، بهار 1384 شماره 25، فاطمه مدرسی[3]
- تاریخ ادبیات در ایران، ج چهارم ، ذبیح الله صفا، انتشارات فردوسی،چاپ دوم1363[4]
- ارزش میراث صوفیه ، عبدالحسین زرین کوب ، چاپ هشتم ، انتشارات امیر کبیر 1377، ص 165[5]
- اثر پیشین ، ص 57[6]
--چهره های اسطوره یی و بنمایه های باستانی در شعر مولوی ، مجله مطالعات ملی ، صفحات 48-7، پاییز 1381،شماره 13،نویسنده علی شریعت کاشانی[7
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر