۱۳۸۸ آذر ۲۵, چهارشنبه

سخنرانی دکتر «مصطفی تبریزی» در مرکز مشاوره ی خانواده ی «نیک اندیشان» به مدیریت آقای دکتر «سعید بهزادی فر» (روانشناسی - سخنرانی ها)


نوشتار وابسته به این مقاله:
سخنرانی دکتر «سعید بهزادی فر» درباره ی مرکز مشاوره ی خانواده ی «نیک اندیشان» و دکتر «مصطفی تبریزی»



سخنراني دكتر «مصطفي تبريزي»افزودن تصوير


در مركز مشاوره‌ي خانواده ی «نيك‌انديشان» به مدیریت دکتر «سعید بهزادی فر»


در تاريخ 18/11/1387


من عرض ادب و سلام خدمت دوستان عزيز دارم. اين معرفي آخر را من معترضم؛ من فقط يك آدم علاقمند به اين جور چيزها هستم. بيشتر از اين اگر روي من حساب مي‌كنيد بايد بگويم اين گونه نيست بعد من خجالت مي‌كشم. من فقط علاقمندم ديگر. همين. و در جمع شماها، خيلي خوشحالم. من كلماتم عادتي به ذهنم مي‌آيد. خيلي خوشحالم كه در خدمت شما دوستان عزيز هستم و اصرار مي‌كنم و پنهان نمي‌كنم كه اين دوستاني كه همه‌ي كلاس‌ها را ديده‌اند و همه جور آموزش ديده‌اند. من بيايم و بگويم چي؟ كه وقت‌شان را تلف نكرده باشم. اول شايد، بايد يك مجادله‌اي با هم داشته باشيم؛ گپ بزنيم با هم ديگر. حالا بعضي وقت‌ها، تكرار يك چيز زياد هم بد نيست. ما سعي مي‌كنيم؛ هر روز تكرار مي‌كنيم. اين هم حالا يك تكرار است. اين جوري شايد بشود گفت. بحثي كه قرار شده ما صحبت بكنيم: «خود متمايز سازي» است، و نحوه‌ي ارائه‌ي بحث من واقعاً آزاد است. يعني وسط صحبت اگر سوالي است، كسي اظهار نظري دارد، هر جوري كه دوست داريد. در واقع جلسه را شما اداره مي‌كنيد. من در اين جا در خدمت‌تان هستم. حالا وسط بحث كسي مي‌خواهد صحبت بكند، اظهار نظر بكند يا هر جور يا هر چي. كاملاً آزاد و راحت باشيد. بنابراين مسئوليت اداره‌ي صحبت به گردن شماست. اين زرنگي هم هست، اگر اشكالي پيش بيايد؛ بگويم كه مربوط به خود شماست.


من از اين جا شروع مي‌كنم كه «خود متمايز سازي» يك واژه‌ي فرنگي «سلفي كليشني» است، يعني ما خودمان را بيابيم؛ متمايز بكنيم. خُب، دو تا واژه اين جا خيلي كليدي است؛ يكي «خود» اصلاً اين «خود» چيه؟ بعد، اين «تمايز يافتگي» چيه؟ خُب، اين اصطلاح را عمدتاً آقاي «بول بايبن» مطرح كرد كه در «كانتي تراپي» به عنوان يكي از تئوري پردازهاي خيلي مورد توجه هستند ايشان؛ و مطالب‌شان و نظريه‌شان ملهم از رويكردهاست، ملهم از نظريه‌ي سيستمي است، ملهم از نظريه‌ي ارتباطي است. در واقع چيز تازه‌اي «بول بايبن» نياورد. اما توانسته مدل تازه‌اي را طراحي بكند، كه اين مدل متفاوت استت با آن چه روانكاوها مي‌كرده‌اند، يا رفتارگراها يا ديگران. اما اين «دوسل فرويد» حرف تازه‌اي را وقتي مي‌زند، اين حرف تازه را نياورد.


من يادداشت كرده‌ام كه يادم نرود. مطالبي كه مي‌خواهم بگويم. خُب راجع به اين «خود»، كه اصلاً اين «خود» چيه؟ واژه‌ي «خود» باز ترجمه‌ي «Self» است، كه ما با You اشتباه نكنيم. وقتي يك را مي‌گوييم منظور بخشي از شخصيت است كه با نظر فرويد هست. بخش بالغِ ما، خردِ ما، بخش محاسبه‌گر ما، اين جا اين نيستش. وقتي مي‌گوييم Self يعني خودمان؛ اين خويشتن مان كه من گمان مي‌كنم تمام تلاش‌هايي كه در روانشناسي شده براي تعريف «خود» تا حالا به اتمام نرسيده و هنوز نه تك‌ صدا شده، روانشناسي در تعريف خود، و نه اين كه هنوز موفق به اين شده كه تعريف جامع و كاملي ازش ارائه بدهد. شايد به خاطر اين كه از زماني كه اولين آزمايشگاه «لايپزيك» آلمان شروع شد، روانشناسي علمي يا تجربي. از آن زمان ما از فلسفه‌ جدا شديم، و چون از فلسفه جدا شديم. انگار كه انسان به عنوان يك موجودي كه مُثله شده، كنده شده، و جدا شده از كل كائنات، مورد دقت قرار گرفت. يك حسني كه داشت اين جدا شدن اين بود كه ما به جز حرافي، يا كلي گويي‌هاي بي‌خاصيتِ فلسفي، به آزمايش و تجربه و استنتاج روي آورديم و يك متدولوژي به هر حال در پيش گرفتيم كه اين متدولوژي كاملاً قابل دفاع است. اين حسن كار بود. اشكال كار در اين بود كه همه چيز در داخل آزمايشگاه، قابل آزمايش نبود. گاه گداري انسان ادامه‌ي يك حركت تاريخي است. نه تنها آن را از وضعيت اجتماعي امروزش نمي‌شود ايزوله و جدا مطالعه كرد؛ بلكه از تاريخ تحول تمدن و تاريخ تحول انسان هم نمي‌شود او را مطالعه كرد. هیچ انسان ایزوله از جامعه وجود ندارد. و تاریخ علم تجربی نیست. فرهنگ علم تجربی نیست. خیلی جاها ما بایست به فلسفه هم اتکاء کنیم. باری به هر جهت این خود را وقتی تعریف مي‌كنند ما یک خودِ بیسیک داریم، یک خود پایه ای داریم که این خودِ پایه ای قابل تغییر نیست. تعداد یاخته هایی که در مغز ما تشکیل شده هنگام تولد گنجایش شُشمان، میزان هوشمان، همه این چیزهایی که ما با خودمان همراه آوردیم و دیگه این ها را تغییر نمی توانیم بدهیم. شاید تغییرات مصنوعی را چرا، ایجاد کنیم. ما می توانیم رنگ پوستمان را عوض کنیم. پوستمان را برویم جراحی پلاستیک کنیم، عوض کنیم. در این حد، مقدور است. ولی این که یک سیاه پوست، سفید پوست بشود یا یک نفری که چشم آبی دارد، چشم سیاه بشود؛ این چیزها، چیزهایی بیسیک هستند. بدن ما یک خورده بیسیک داریم. فرزندی که حالا کودکی که الان به دنیا آمده هنوز خود در او شکل نگرفته، الا خود بیسیک اش، هنوز این خودش را با تمام چیزهایی که در اطرافش هستند. به شکل متحد یکی مي‌بيند. یعنی یک بچه 2 ماهه خودش را، اتاق را، تخت را، مادر را، اگر چیزهای دیگری در آن جا هست فکر نمي‌كند بین این ها، یک تجزی وجود دارد. اگر چیزهای دیگری در آن جا هست فکر نمي‌كند بین این ها یک تجزی وجود دارد. همه‌ي این ها فکر مي‌كند خودش است. یعنی «خودِ» تصویری که دارد یا تصوری که دارد همه‌ي این ها با هَم اند. در تعاملی که با محیط پیدا مي‌كند و تحریکاتی که صورت می گیرد ضمن این که کورتکس اش دارد رشد مي‌كند یواش یواش می فهمد که من جدام، انگار من خودم یک چیز دیگری هستم. مثلاً دستش را می زند، می خورد به جایی درد می گیرد، گریه مي‌كند نگاه مي‌كند 2 بار، 8 بار، 10 بار این تکرار مي‌شود ولی می فهمد بین گاهواره اش، بین صندلی ای که نشسته و این یکی تمایزی وجود دارد. همین تمایز را در مورد خودش با مادر، تدریجاً متوجه مي‌شود؛ که باز هم این من بودن در آن هنوز قوی است. اگر فلسفی تر بخواهیم بگوییم یعنی به عنوان تولد و در سال های اول، بچه احساس وحدت با جهان مي‌كند. کثرت را درک نمي‌كند. انگار شاید بشود از شعر مولوی استفاده کرد که، ما همه با هم در نیستان، یکی بوده ایم، الان جدا شدیم.


بشنو از نی چون حکایت مي‌كند


از جدایی ها شکایت مي‌كند


کز نیستان تا مرا ...


او نیستان را مي‌بيند، نی را اصلاً نمي‌بيند. خودش را اصلاً نمي‌بيند، این «خود» به این شکل یواش یواش شکل مي‌گيرد. حتی یک بچه‌اي که 15 ماهه است، باز تفکیک بین خودش را با چیز دیگری را خیلی قاطی مي‌كند؛ مخلوط است، گیج است. مثلاً اگر یک بچه 14 ماهه را جلوی آینه بگذارید و تصویر خودش را ببیند، نمي‌گويد این تصویر من است. هنوز «خود» به آن شکل، صورت نگرفته. چون آن را جدا مي‌بيند. ابتدا متصل مي‌ديد، حالا آمد و تجزیه کرد. چون کورتکس هنوز خیلی رشد نکرده؛ نمي‌تواند تعمیم تا تمیز بدهد. یعنی یک قانونی را کاملاً عمومی بکند، یا یک چیزی را کاملاً اختصاصی بکند. این را آمده اند آزمایش كرده‌اند. بیشتر آزمايش‌ها را اول روی شمپانزه مي‌كنند به خاطر این که نزدیک ترین موجود به ماست. به لحاظ هوشی، از سایر میمون ها باهوش تر است و به ما نزدیک است. شامپانزه ی نر و ماده را که با هم اختلاط دارند؛ انگار که پارتی با هم دارند می روند. می گذارند توی اتاقی، این ها زندگی مي‌كنند. غذا می دهند، هر چی. بعد یک آینه ی بزرگ می آورند می گذارند. و این شامپانزه ی نر، تصویر خودش را در داخل آن آینه مي‌بيند، و وقتی مي‌بيند فکر مي‌كند رقیب آمده و می رود به شدت می جنگد با این آینه و بالاخره آینه را می شکند. و در واقع آن شامپانزه ی دیگر را از بین می برد. بچه تا 15 ماهگی همین حالت را دارد. یعنی وقتی که در داخل آینه تصویر خودش را مي‌بيند. فکر مي‌كند که این کَسِ دیگری است. برای این که آزمایش کنند آمده اند تعداد زیادی از بچه ها را ، به عنوان این که بینی شان را پاک مي‌كنند، بینی آن ها را رنگ كرده‌اند؛ و یکی یکی این ها را برده اند ضمن گردش، جلوی آینه. آن وقت این ها دیده اند و تعجب كرده‌اند که این فردی دیگر در آن جا هست. این بچه چرا مثلاً بینی اش رنگی است؛ نمی دانستند که این «خودِ» خودشان است که تجلی پیدا کرده در آینه. به این طریق یواش یواش با رشد درونی مغز از یک طرف، این ترکشن و تعاملش با محیط خارج از طرف دیگر. یواش یواش این خود در او شکل می گیرد. اما راجع به خودش اطلاعاتی ندارد. نمی داند که چشمانش چه رنگی است! مثلاً حالا رنگ را شناخته، یک آینه ای لازم است که در این آینه خودش را تماشا کند. بعد از این که فهمید 2 سالش شد، 3 سالش شد فهمید که آن تصویر، تصویر خودش است در آینه. حالا مي‌تواند بفهمد که چه شکلی است؟ ما اگر هیچ آینه ای نبود، یا هیچ آبگینه ای نبود که تصویر را در آن ببینیم. نمی دانستیم که ابروهایمان چه رنگی است، چشم مان چه جوری است. خب یواش یواش این اطلاع پیدا مي‌كند از خودِ بدنی اش و خودِ فیزیولوژیکش؛ اما از خودِ روانی اش آینه ای فیزیکی وجود ندارد، بلکه آینه هایی که در اطراف اند. افرادی هستند که این را به او نشان می دهند. القائاتی که مي‌كنند، تو چه قدر با هوشی! تو چه قدر کم هوشی! تو چه قدر خنگی، همین هایی که همه‌ي دوستان در کلاس های دیگرشان که توسط همکار بسیار عزیز من آقای دکتر زمانی مطرح بوده این قالب ها هستند که این تصویرها مرا، تصویرهای روانی را به بچه می دهند؛ و بچه البته تصویرهای خیلی زیادی را می گیرد. عمه یک چیزی مي‌گويد. خاله یک چیزی مي‌گويد. بقال سر کوچه یک چیزی مي‌گويد. همه‌ي این ها، حالا اگر ما بگوییم والدند. این والدها مجموعاً این است که تو کی هستی؟ و بعد او مي‌گويد خودمم. این خودی را که مطرح مي‌كند؛ این خود، برآیند و ملتجاء تصویرهایی است که بنا به کسانی که او را قاطی كرده‌اند به این داده اند. این را شماها خیلی بحث کرده اید و راجع به آن خیلی اطلاعات دارید. اما خب یک چیزهایی ممکن است در هر نظریه ای مغفول بماند، و آن این است که فقط والد، یا کودک، یا بالغ به عنوان سه بخش ما، به اعتباری که ما راجع به انسان می توانیم بهتر صحبت کنیم. علم می آید این تقسیم بندی را مي‌كند. ما هیچ وقت کودکِ ایزوله نداریم. هیچ وقت بالغِ ایزوله نداریم. این، این جا بالغ است، این ها را باید با قیچی از هم جدا کنیم. چرا که سیستم دورمیک ما که در قسمت پایین مغز است و مرکز احساس و هیجانات است. همیشه کانکت دارد با کورتکس ها. هیچ وقت این کانکت قطع نمي‌شود. اما به اعتباری ما این را مي‌گوييم. نه تنها در TA بلکه در پزشکی هم همین طور است. یک چشم ایزوله هرگز وجود ندارد. یک چشم، زمانی چشم است که با عصب، با خون، با میزان فشار خون، با همه‌ي این ها در ارتباط است. اصلاً شما می دانید یک چشم ایزوله را اگر بِکنی بگذاری روی میز، قابل مطالعه نیست. بنابراین نظریه، آنی که مغفول است، تجربه هایی است که والدی در کار نیست. اتفاقی است که می افتد. و این اتفاق را اسمش را اتفاق بگذارید، حادثه بگذارید. Chans یا شانس بگذارید. فرقی نمي‌كند. یک چیزی است که در دست ما نیست. بچه توی خانه خوابیده، یک هو گربه ای می آید آن جا می پرد، بچه جیغ می زند، جیغ می زند. ولی مادر توی حمام است. 10 دقیقه دیگر مادر می آید. می چسبد به این، و دیگر حاضر نیست که جدا بشود. حالا یک اضطراب جدایی، حتی در دوره های بزرگسالی این در او باقی می ماند. این جا والد هیچ چیز به او القاء نکرده، یک حادثه و یک اتفاق او را درگیر مسیر قرار داده؛ خیلی از اتفاقات این جور هستند. و این ها تاثیرات خیلی اساسی دارند. من اشاره می کنم. برای درک این شانس ها یا شانس در جامعه ما فقط معنای مثبت دارد. من Chans می گویم. اتفاقاً این جوری شد. فقط همین به ابداع شطرنج توسط هندی ها. هندی ها وقتی شطرنج را درست کردند؛ آوردند ایران و به دربار دادند و خیلی آن را پسندیدند و خیلی پز دادند. بزرگمهر که یکی از نابغه های تاریخ ماست به یکی از افرادی که بسیار زحمت می کشید؛ مي‌گويد که خب این ها کار خیلی عالی ای کردند. در بارِ بزرگمهر به او مي‌گويند تو با این هوش بسیار فراوانت، یک کاری کن ما در برابر هندی ها کم نیاوریم. این هم یک سال فکر مي‌كند و تخته نرد را درست مي‌كند. بعد تخته نرد را این ها به هند می برند. که بالاخره ما هم ... آن جا مي‌گويند: اِه ... تاس می اندازی شانس است. این خیلی کوچک است، شطرنج ما علمیِ علمی است، هر حرکتش چگونه صورت می گیرد. در مقابل آن چه حرکتی، شانسی توش نیست. فقط و فقط دانش، لیاقت، تبحر و مهارت است. و بزرگمهر مي‌گويد: اتفاقاً برتری تخته نرد بر شطرنج در همین نکته است. برای این که شطرنج شما با واقعیت اجتماعی انسان تطبیق نمي‌كند. اول شانس می آید. بعد ما روی آن شانس است که ما باید بازی مان را تنظیم کنیم. من پدرم را انتخاب نمی کنم. به طور اتفاقی پدر من محمد مي‌شود. به طور اتفاقی مادر من زهرا مي‌شود ولی مادر شما کس دیگری مي‌شود. و به طور اتفاقی من در ماداگاسکار به دنیا می آیم. و شما در آمریکای لاتین به دنیا می آیید. و به دنبال این شانس و در داخل این کروشه یا پرانتزی که این شانس ایجاد کرده، من می توانم حرکت هایم را تنظیم بکنم و نه خارج از آن. حتی اگر بخواهم محیطم را عوض بکنم باز در داخل این شانس، من باید شرایطی را برگزینم که بتوانم این کار را انجام بدهم. بنابراین «خود»، نه تنها توسط والد، بلکه توسط شانس هم انتخاب مي‌شود. اتفاق هایی که می افتد و این اتفاق ها آینده ما را تشکیل می دهد.


خُب الان در واقع اگر ما مطالب تجریدی روانشناسی را بهش مداقه های فلسفی و مداقه های فوق علمی (من فوق علمی را این جا تعریف می دهم، چون در جامعه ی ما خیلی ها که عقل و علم را نفی مي‌كنند مي‌خواهند جهل و تعصب را جایگزینش کنند. من این را نمی گویم. من فراتر از علم را می گویم. نه آن طوری که شایع است مودون علم را برای این که غالب کنند بعد می آیند به علم و عقل انتقاد مي‌كنند.) بله مي‌گويند عقل به هیچ چیز نمی رسد. پس من هر چه می گویم قبول. عقل را کنار می زنند که جهل و تعصب را جایگزین کنند؛ من نه، یک چیزی بالاتر از علم مثلاً به نظر من «خود» قابل تعریف کردن نیست. «خود»، شکل ندارد، رنگ ندارد، اندازه ندارد. مثل ابر می ماند. این ابری که هر روز هم در مسیر نسیمی یا بادی قرار می گیرد و هر لحظه چیزی است و لحظه ی دیگر، چیز دیگری است. خب این با جهل، چه فرقی دارد؟ اگر قراره که ما کاملاً نمی دانیم. در این جا ما علم داریم که یک قسمتی را می دانیم، علم به جهل مان داریم که در قسمتی که نمی دانیم مداقه کنیم، فکر می کنیم. راه پیدا کنیم برایش. خب پس تمام این ها خود ما را تشکیل می دهد، و من از خودم یه باوری به عنوان خود دارم. عمدتاً افرادی که من را احاطه كرده‌اند اعضای خانواده ی من هستند. خب این اعضای خانواده ی ما، حال بحث این که یک خانواده ی مثلاً چهار نفره را مثال بزنیم این ها با هم دیگر تعاملاتی دارند. این با این یک تعامل دارد. تعامل هم دقیقاً ما منظور اینتر اکشن است. یعنی در آن واحد بر روی هم تاثیر متقابل می گذارند. به خصوص یک شبکه روابط در این جا پیش می آید، که می بینیم این خود در عین حالی که خودش است. جدای از این شبکه نیست. نمي‌تواند جدای از این باشد. مثلاً در مشاوره های فردی، وقتی ما انعکاس احساس یا انعکاس محتوایی را می بینییم طرف گریه مي‌كند ناراحت است. ما انعکاس می دهیم که می فهمم که چه قدر ناراحتی؟ درک می کنم، ما انعکاس می دهیم که می فهمم که چه قدر ناراحتی؟ درک می کنم. انعکاس می دهیم. این جا شما می بینید که اگر این ها در داخل یک خانواده زندگی مي‌كنند. این انعکاس شکل سیستمی پیدا مي‌كند. یعنی حالت کاملاً چرخه ای پیدا مي‌كند. مثلاً این پدر است. پدر، مادر، دختر، پسر، حالا فرض می کنیم؛ این (پسر) گریه مي‌كند. این ایزوله نیست گریه کردنش، پدر که این را دوست دارد، متاثر مي‌شود. به عنوان مثال مادر که باهاش تضاد دارد، خوشحال مي‌شود. این یکی (دختر) که مي‌خواهد میانجی گری کند و ببینید یک دانه پدیده میان همه تقسیم مي‌شود. توی هم یعنی یک امتزاجی پیش می آید. یک امتزاج بین این ها پیش می آید. حالا این جا مي‌گوييم خب، آیا این (پسر) مي‌تواند جدای از این ها وجود داشته باشد. می بینیم نمي‌تواند. آیا مي‌تواند خودش به عنوان یک فرد مستقل باشد. اگر نتواند پس آن خودش کیه؟ آن چیه؟ پس آن چه کاره است؟ این جاست که دنبال چیزی مي‌گرديم که هم خودش باشد و هم با جمع باشد. خب این تعریف کیلویی شد، یعنی کلی. آیا می توانیم دقیق ترش بکنیم، تعریف از عرفه می آید یعنی بشناسیمش. کلی گویی ما را نمی شناساند. من مثالی را خدمتتان عرض می کنم، که شاید آن مثال به من کمک کند در انتقال عرضم. جوجه تیغی ها هوا سرد بود همه به هم چسبیدند که گرم بشوند. و وقتی که به هم چسبیدند که گرم بشوند، دیدند که خارهایشان به هم دیگر می خورد و اذیت مي‌شوند. چه کار کنیم؟ گفتند یک فاصله ای را حفظ بکنیم، که این فاصله خیلی دور نباشد که از دور گرمایمان به هم نمی رسد. مثلاً 5 سانت، 10 سانت از هم فاصله بگیریم، که هم گرما مبادله بشود، هم این تیغ هامان هم دیگر را نسوزاند؛ این استقلال و وابسته بودن به خانواده در واقع یک چنین چیزی است که ما باشیم باهاشان. ضمن این که نباشیم باهاشان. این نویسنده ی لبنانی، لبنانی الاصل، (اسمش را الان یادم نمی آید.) (یک نفر از میان جمعیت: جبران خلیل جبران) همین جبران خلیل جبران، این متن خیلی قشنگی دارد که هم چنان که با هم هستید، از هم دیگر جدا باشید. و در ادامه اش مي‌گويد که درختان نخل در سایه ی همدیگر رشد نمي‌كنند. بنابراین این استقلال، این تمایز، و این با هم بودن یک تعریف این چنینی دارد، که باز هم در حین بحثمان به تعریف های ریزتر، دقیق تری بهش خواهیم رسید. خُب فرد آزاد نیست که این کاری که ما گفتیم انجام بدهد. این مگر مي‌تواند مثل آن جوجه تیغی تنظیم کند خودش را با سایر خانواده. به خاطر این که شبکه روابط مرتب او را دربست مي‌كنند به یک سری ائتلاف ها. وقتی که بین این زن و شوهر تعارض پیش می آید، و تعارض همیشه هست. غیر ممکن است که داستان ما عین سیندرلا باشد که بعدش یک عمر به خوبی و خوشی زندگی کردند. هیچ اتفاقی نمی افتد، یک اتفاق برای فرشته هاست، و ما خوشحالیم که فرشته نیستیم. چون هیچ قدرت انتخاب ندارند. نمی توانند گناه بکنند ما همه‌ي کارها را می توانیم بکنیم. ما حق انتخاب داریم. خب فوری یک نفر دیگر را دعوت مي‌كنند. برای این که اضطراب خودشان را کاهش بدهند؛ نفر سوم را می کشند جلو. این با این (پدر با مادر) دعوا دارد، بعد مي‌گويد: «دیدی چی گفت بابات به من؟» این دیدی چی گفت یعنی او را کشاند در داخل ائتلاف. به این ائتلاف را ادامه بدهد یا ادامه ندهد؟ پدر که تنها ماند، این (مادر) با این یکی (دختر) ائتلاف مي‌كند؛ یا عصبی مي‌شود که در این حالت ما مي‌گوييم، مثلث سازی. یا در این مثلث سازي‌ها با یک شئی دیگر مثلث سازی مي‌كند، یا با شغلش مثلث سازی مي‌كند، یا مثل بنده هی کتاب می نویسد، هی حرف می زند زیادی. این جوری مثلث سازی مي‌كند. همه‌ي این ها مثلث سازی است. این مرتب توی این اوضاع و احوال است، زمانی که آگاه مي‌شود بعد در این فکر بر می آید که من چه کار کنم، که این جوجه تیغی ها بتوانند من را گرم کنند؟ چه جوری خودم را از خانواده کنار بزنم، در عین حالی که در خانواده هستم. ما بهش یاد می دهیم که شما توی این مثلث سازي‌ها شرکت نکن. وقتی به طور عملیاتی یا ساده برای این ها صحبت می کنیم؛ مي‌گوييم وارد مثلث سازي‌ها نشو. بابا – مامان دعوا دارند، دهاتی‌ها مي‌گويند این مساله خود شماست، مردم دستان مي‌كنند. البته بعد، مادر با شما تضاد پیدا مي‌كند. این قدر برایت زحمت کشیدم، این قدر شیر دادم؛ گرچه الان بیشتر شیرهای مغازه هاست، این جوری بعد تو حالا، این جوری می کنی؟ همه‌ي ما مرتب در حال این ائتلاف های مختلف هستیم. حتی توی خیابان با یکی دعوایمان مي‌شود. بعد یک رهگذر ایستاده، مي‌گوييم آقا تو خودت دیدی؟ دیدی چی گفت؟ فوری وارد این مثلث سازي‌ها می شویم. به خاطر این که اضطراب خودمان را حل بکنیم، و چون ما یک اضطراب مزمن داریم، یکی از اضطراب های مزمن ما، تنهایی است. تنهایی را آقای «بویل بایلن» خیلی روش کار نکرده، ولی «اریک فروم» کارهای قشنگی کرده، در کتاب بسیار دوست داشتنی‌اش به نام «گریز از آزادی» این را خیلی قشنگ مطرح مي‌كند، که ما در بین دو قطب در نوسانیم. دلمان مي‌خواهد آزاد باشیم. من الان در جمع شما یقیناً آزاد نیستم. اگر آزاد بودم دوست داشتم کتم را در بیاورم، دوست داشتم اصلاً دست هایم توی جیبم باشد، ولی جمع من را کنترل مي‌كند. من اگر این کارها را بکنم، دست هایم توی جیبم باشد. شما به من فشار می آورید با نگاه تان با اعتراضتان با هر چیز دیگر. خب می خواهم آزاد باشم، بعد می بینم تنها ماندم. تنها که می مانم دلم تنگ مي‌شود. می خواهم با جمع باشم. اگر آزادی ام را کسب بکنم، تنها می مانم. اگر از تنهایی ام بخواهم بیایم بیرون، آزادی ام را از دست می دهم؛ و من همیشه در بین این دو قطب در نوسان هستم. بنابراین همیشه ما دنبال یک ائتلاف مي‌گرديم. شاید همین عبارت را دیگر نظریه پردازها نیز به شکل های دیگری مطرح كرده‌اند. مثلاً «ویلیام گلاسر»، مثلاً نظریه پردازان «گشتا»؛ بله این‌ها مطرح كرده‌اند. مثلاً «گلاسر» مي‌گويد ما دو تا نیاز همیشگی را داریم، نیاز به این عزت نفس داشته باشیم. نیاز به این که حداقل یک نفر ما را دوست داشته باشد و ما هم دوستش داشته باشیم. آیا این همان گریز از تنهایی نیست؟ پیوستن نیست، اتحاد نیست. ما این نیازها را داریم. بنابر این، این جوان از زمان های قدیمی، از زمان های گذشته ما می خواهیم، این موقعیت را از دست ندهیم. این یک نوع اضطراب برای تنها ماندنمان هست، و وقتی با یک نفر صمیمی هستیم، ما را طرد مي‌كند یا باهاش رابطه مان بد مي‌شود. دنبال یکی مي‌گرديم به او بچسبیم، و به او اعتراف بکنیم و آن نیاز خودمان را جواب بدهیم. هر چقدر فردی که در داخل این خانواده هست، امتزاج بیشتری با این خانواده هست امتزاج بیشتری با این خانواده دارد. این آسیب پذیرتر است. البته در چنین خانواده‌هایی هم نوایی خیلی زیاده. هم نوایی در خانواده هایی که این امتزاج را دارند خیلی زیاد است، همه با هم گریه مي‌كنند. همه با هم خوشحال مي‌شوند. همه با هم متحدند؛ اما فردیت، در آن خانواده، در افراد شکل نمي‌گيرد. یک شخصی که مستقل است در آن شکل نمي‌گيرد. مرتباً تحت آسیب این هاست. گاه به گاهی توی نظریات سیستمی این مطرح شده که گاه به گاهی ما اصلاً وجود یک بیمار را در آن جا لازم داریم. به خاطر این که این سیستم ادامه پیدا بکند. به خاطر این که تعادل به هم نخورد؛ باز تعادل این جا مفهوم ارزشی ندارد، یعنی این وضعیتی که هست به هم نخورد. من قصد پرداختن به نظريه‌ي سیستمی را در بحثم ندارم. به مقداری که برای بحثم نیاز دارم استفاده می کنم، چونو دقیقاً نظریه های سیستمی مثل «سالومینکشن»، «یوکین » مثل JLM ، و حتی گروه میلان – این ها از این جا نشات می گیرند که دقیقاً تفکر سرمایه داری درشان زنده شده، یعنی کاملاً انعکاس یک جامعه سرمایه داری هستند. نقدم را سر جای خودش دارم. یعنی دقیقاً حزب محافظه کار انگلیس یا محافظه کاران آمریکا دقیقاً همان جوری مي‌خواهند جامعه را اداره کنند که سالوادور مینو چین یک خانواده را مي‌خواهد درمان کند. JLM مي‌خواهد درمان بکند، وقتی JLM مي‌گويد که زمانی در خانواده همه چیز به هم می خورد، دچار آسیب مي‌شوند که سلسله مراتب قدرت به هم می خورد، و باید برویم آن سلسله مراتب را درستش بکنیم. مي‌گوييم چه جوری است؟ مي‌گويد: پدر در راس است، بعد مادر است، بعد فرزند بزرگ است، بعد فرزند کوچک‌تر، این سلسله مراتب قدرت است. یک وقت فیمینیست‌ها خیلی اعتراض مي‌كنند که چرا، به چه دلیلی پدر در راس است؟ چرا مادر در راس نیست؟ اگر مادر هم در راس بود، باز می گفتیم چرا؟ چرا؟ و ما بر مي‌گرديم. خانواده را به این شکل، در واقع می خواهیم موقعیت حفظ بشود، تنش رفع شود. در حالی که در نظریه‌های انسان گرا، هدف ما ایجاد تنش است، نه رفع تنش. یعنی این تنش ایجاد شود، و ما تحول پیدا کنیم، ما تغییر پیدا کنیم.


اما پاره‌ای از مطالبش به درد کار ما می‌خورد. این است که در این ائتلاف‌ها، گاهی ما لازم داریم که یک بیمار، آن جا وجود داشته باشد. اگر بیمار وجود داشته باشد تعادل به هم مي‌خورد. اگر زن و شوهری که با هم دعوا دارند؛ با هم، صحبت نمي‌كنند، اگر بچه شان معتاد نشود، توی مدرسه شیشه را نشکند، رفوزه نشود. آیا ما دلیلی برای صحبت کردن با هم داریم؟ دلیلی نداریم. فقط او باعث مي‌شود با هم حرف بزنیم. لذا ما تعادل را با داشتن دو تا انحراف یا دو تا بیماری ادامه می دهیم. در یک توضیح خیلی علمی قضیه، من خاطره ای از خودم را می گویم: «بنده وقتی دیپلم گرفتم، استخدام شدم، معلم بودم در روستا. 2 سال در روستا، کلاس های چند پایه را درس می دادم. نه آن قدر پول داشتم که بیایم دوباره کنکور بدهم، نه این قدر رشد یافته بودم که در خودم امکان این که بروم تهران و برگردم. گم بشوم، چه کار بکنم؟ الان زمان خیلی تغییر پیدا کرده، یعنی در این اوضاع و احوال. مهرماه بود، تو سالِ دومِ معلمی بود و من موتور هم داشتم. موتور یاماهای 80 داشتم. با آن می رفتم، بَعد، 40 کیلومتر روستا از شهر دور بود. در آن مدرسه هم، یک اتاق به من داده بودند، که من هم آن جا زندگی می کردم. و از بهترین ایام عمرم هم بوده، خیلی. 23 و خرده ای خب از دوستان ما یک کسی می رفت به آن روستا خیلی وسایل مسایل برده بود. بعد من هوس کردم، یک هندوانه هم بخرم، ببرم آن جا، مثلاً تا یک راه دیگر می آید، تو ترک موتور من هیچ چیز نبود. من هندوانه را گذاشتم، و بستم، و این ها و سوار موتور شدم، این هندوانه سنگین، خوردم زمین. دوباره سوار شدم، دیدم نمي‌شود. خدایا چه کار کنم، چه کار نکنم؟ نمی دانم از خیرش هم نمی توانستم بگذرم. یک معلم حالا دارد هندوانه هم می خرد. به این سادگی از خیرش نمی گذرد. بعد نبوغ هم که داشتم، الحمدلله. خب الان هم که معلم شدم، معلوم است که چقدر؟ و پریدم روی موتور، این هندوانه که به این ور کج می شد من خودم را به این ور کج کردم. بعد یواش یواش موتور این طوری شد. بعد دیگر رفت، تا آخر رفتم من، خلاصه، البته این کمرم خیلی اذیت شد. ببینید یک انحراف را با یک انحراف دیگر، من حفظ می کنم. تا وقتی که بتوانم این تعادل را ادامه بدهم. همین اتفاق در داخل خانواده می افتد که برای جبران یک دانه انحراف، یک انحراف دیگر را هم ما باید به آن اضافه کنیم. و این فرد، مرتب تحت تاثیر این تعاملات داخل سیستم هست. حالا این فرد مرتب تحت تاثیر این تعاملات داخل سیستم هست. حالا هر چه قدر بتواند، به گونه ای خودش را تنظیم بکند، که کنار بگیرد. یعنی آن امتزاج عاطفی وجود نداشته باشد. امتزاج عاطفی هدفی را دنبال نمي‌كند. فقط یک هیجان است، یک هیجان جمعی را تویش قرار می دهد. دو نفر، دعوا مي‌كنند، این هم هیچ دخالت نمي‌كند، ولی حرص می زند. این جا امتزاج عاطفی دارد. این جا صدمه می خورد. حرص زدنی که هیچ کمکی نمي‌كند. گاهی در مشاوره هاريال، مثلاً مادرها می آیند مي‌گويند، که آره من الان یک ماه است که پسرم این کار را کرده، این جوری شده. شب تا صبح نمی خوابم. همه اش فکر می کنم، همه اش فکر می کنم، همه اش جوش می زنم. من به ایشان می گویم که خب شاید یک ماه کافی نبوده، شما روزها را هم جوش بزنید، بلکه زودتر بشود اين‌ها. یا مي‌گويند که صد بار بهش گفتم، می گویم خب صد بار کافی نبوده، شما یک ضبط بگذارید تویش همیشه پخش بشود. بعد سر سه روز می‌بینید تغییر پیدا کرده. به طنز این‌ها را می گویم و گاهی راه نشان می‌دهد به ایشان. یعنی به جای این که سیستم لیمیک همیشه فعال باشد. تشویق‌شان مي‌كند لیوودشان فعال شود. مغزشان فعال شود. بهشان می گویم شما رانندگی می کنید، مي‌گويند بله. می گویم: خب شده که از این کوچه اگر بروید راه نزدیک تر مي‌شود بعد از آن کوچه بروید می بینید بن بست است. دور می‌زنید با یک زحمتی و بعد می‌گویید که بن‌بست بود. فردایش از آن کوچه می‌روید یا نه؟ حالا مي‌گويد: نه، چرا بروم؟ می گویم: پس فردا چطور؟ مي‌گويد: حالا اگر یادم برود، آره. اگر صد بار بروید، یا یک آدمی صد بار برود بهش چی می‌گویید: معلومه این جایش (اشاره به سر) اشکال دارد، دیگه! مي‌گوييم حالا شما گفتید صد بار من گفتم، دیدی گوش نکرد؛ اگر بدانی این بن بست است، عزیز من، این کوچه بن بست است، چرا 100 بار می‌روی؟ درست است. بعد مي‌گويد، حرف درستی هم می‌زند، مي‌گويد: دست خودم نیست. یعنی سیستم لیمیک من را دارد اداره مي‌كند. یعنی هم آمیزش ما و در هم ریختگی‌های عاطفی من را می‌چرخانند. خرد من، من را نمی‌چرخاند. این جاست که می‌بینیم برای خود متمایز سازی، ما وارد دو مقوله می‌شویم. یک مقوله این که ما خودمان را متمایز کنیم، از آدم های دور و برمان، که اولیش خانواده است، و دوم متمایز کنیم خردمان را از هیجان. این دو تا پایه‌ی خود متمایز سازی است. و هر چقدر ما به این تمایز یافتگی می رسیم. ما می‌شویم خودمان. خود متمایز یافته، یک تعریف دارد. خودی که تمایز پیدا نکرده، تعریف دیگری. حالا من شکل مغز به کسی را که حالا متمایز از آدم ها او را رسم می‌کنم. این مغزش است. خب مشخص شده که هر جای مغز ما، مرکز حافظه، پلاک ریاضی این‌ها جوری تفکیک شده اند. آدم های خود متمایز نشده. حالا به اعتبار ما وقتی مغزش را می بینیم، می بینیم که این قسمت را عمه اداره مي‌كند. این جا را بابا ادامه مي‌كند. این جا را رادیو، این جا را رُمانی که خوانده، این را استاد کلاسش (معلمش) و و و ...


هر چی مي‌گرديم که ببینیم قسمت خودش کجاست؟ پیدا نمی کنیم. به میزان تمایز یافتگی این ها کنار می روند. ما یک خورده از مغز خودمانیم. دیگر به آن ها مي‌گوييم بابا بروید دنبال کارتان، تو را خدا من می خواهم با مغزم کار کنم. ضمن این که ارتباطم را با شما حفظ می کنم. اصطلاحی هست به نام «گُسلِش عاطفی». یک وقتی ما می آییم در داخل این استرس هایی داخل این مجموعه هایی که به وجود آمده، مي‌گوييم بابا من خسته شدم. دیگر خودم می کنم. خانواده بی خانواده، آقا من رفتم – ببخشید – گور بابای همه‌ي خانواده. می روم و یک جا یک اتاق می گیرم و آن جا زندگی می کنم. یعنی بدون ... این اسمش تمایز یافتگی نیست. برای این که شما همچنان که آن استرس‌ها را دارید، همچنان آن پیوندی را که به آن پیوند نیازمندید، فاقد آن پیوندید. اصلاً ما بدون جمع نمی توانیم زندگی کنیم. و این حرف من، حرف ادیبانه نیست. کاملاً ریاضی وار است. عین عدد این حرف را می توانیم ادعا کنیم. شما یک روز تشریف بیاورید، تهران باشید. هیچ آدمی در تهران نباشد. وحشت می کنید. شاید به قدری وحشت می کنید که زندگی را از دست بدهید. هیچ آدمی، همینی که ماشین می راند، همین که گل را آب می دهد. آن بقال، همه‌ي این ها در زندگی ما هستند. چند نفر نیستند فقط شما در تهران هستید. چه حالی پیدا می کنید؟ می ترسید. اضطراب دارید. می خواهید فرار کنید. پس ما همیشه این ارتباطات را لازم داریم. اگر گسلش عاطفی را پیدا می کنیم، و کاملاً خودمان را ایزوله می کنیم. درست است که از فشارهای مستقیم آن ها نجات پیدا کردیم. اما یک نیازمان را به پیوند دیگران، نیاز به ما، به جای من را آن نیازمان در این جا تامین نشده است، پس چه کنیم؟ چنان از خودمان استفاده می کنیم، که به گونه ای برنامه را تنظیم بکنیم و یواش یواش بهش عادت بدهیم که قاطی نشویم. برای این کار از اصطلاحی به نام «مرز» استفاده می کنیم. خب، حالا پدر و مادر در این جا هر دو با هم، به عنوان یک واحد والدینی هستند. این فرزندان یک واحد والدینی هستند. هر کدام از این ها، هم یک موقعیت شخصی دارند. ما مرزهای این ها را محکم می کنیم. یعنی اگر این فرد، در داخل سیستم خانواده گفت و گو کرد، ما حضور داریم. وقتی که خواست وارد مرز ما بشود، مرز را خیلی محکم می گیریم. مي‌گوييم ورود حق شما نیست. خب این ها همه اش تعریف دارد. یک والدین چه مرزهایی دارند؟ مثلاً والدین هستند که تعیین کنند خانه ی شان کجا باشد؟ خانه ای با چه متراژی بخرند. به پول شان نگاه مي‌كنند به قسط شان، به قرض شان، اگر تاجر و وارد کننده و صادر کننده و این ها هستند خب قاعدتاً یک آپارتمان کوچک 40 – 50 متری دنبالش هستند. اگر کارمند هستند مثل من، خب بالاتر، مثلاً ویلاهای 20- 30 هزار متری در نیاوران. بالاخره آن را خودشان تعیین مي‌كنند. حال بچه بیاید بگوید که من دلم مي‌خواهد خانه ی مان فلان جا باشد. فوری مي‌گوييم این جزء اختیارات شما نیست. وارد مرز نمی خواهیم بشوید. همین طور است من خیلی کوچک این را، خیلی کم مثال می زنم. شما هم هیچ چیز نمی گویید. سکوت می کنید. اگر سوالی بحثی دارید که من از این متکلم وحده ای در این جا در بیایم. حالا عین همین برای کودک است. کودک هم یک مرزهایی دارد، که مال خودش است. ما هم نباید وارد شویم. نه این را نخور، این را بخور، با این عروسک بازی نکن، با این یکی بازی کن. چرا؟ من الان نمی خواهم پستانک بخورم. الان دارم روی چمن ها دراز می کشم. یک مرزی این جا دارد. به تدریج که هی سن بالا می رود، این میزان اختیارات ما و میزانی که خودمان باید مستقل باشیم، این میزان مشخص مي‌شود و بزرگ تر مي‌شود. حالا من معمولاً با یک پروفایلی که برای این کار می گذارم، می گویم اگر این محور X ها می باشد. 1 سالگی، 2 سالگی الی 21 سالگی این هم محور Y ها درصد استقلال است. اگر بچه در 3 سالگی مي‌خواهد از نردبام بالا برود، نه. این استقلال را ندارد تا 12 سالش هست، این استقلال را دارد. جسمی اش، روانی اش، اقتصادی اش. کاملاً تعریف عملیاتی دارد. تئوری روانشناسی رشد روشن کرده که در هر سنی من چقدر استقلال عاطفی باید داشته باشم، چقدر استقلال اجتماعی ، شناختی و و و غیره.


پرسش یکی از مراجعان: ببخشید این مساله استقلال یک استانداری دارد یا بستگی به فرهنگ های مختلف و موقعیت های مختلف متفاوت است؟


تبریزی: بسیار سوال خوبی فرمودید. قسمت هایی که مربوط مي‌شود به سازمان شناختی ما، و رشد طبیعی ما یعنی مچولیشن – این مچولیشن نه، این بین المللی است یعنی راه رفتن، از پله ها بالا رفتن، چهار دست و پا رفتن، از نردبام بالا رفتن، این ها، چرا آن جا هم فرهنگ تاثیر دارد. ولی تاثیر ناچیز است. مثلاً در جایی که جنگل است زودی بالای درخت رفتن را یاد می گیرند، اما این جوری نیست که تو 6 ماهگی این کار را بکنند. یک تلورانس کمی دارد، یک چیزهایی هست که لاک استیل است. شیوه ی زندگی است. در شیوه ی زندگی استاندارد از فرهنگی به فرهنگی متفاوت است، ولی بحث ما آن را زیر سوال نمی برد. یعنی در آن هم باید در تمایز خودمان بکوشیم. مثلاً در ایران، که خب ما آشنا هستیم. استقلال خیلی دیر به دست می آید. شاید به دست نیاید. یعنی شما مثلاً 40 سالتان است. البته یعنی 18 سال و 22 سال منظورم است. ولی باز هم مادر مي‌گويد من 10 تن پیراهن از تو بیشتر پاره کرده ام. تو باید به حرف من گوش کنی. حالا اگر انشاء الله 200 سال دیگر شما زنده باشید، ایشان هم زنده باشد. باز شما 240 سالتان است ایشان 270 سالشان است. باز هم پیراهن بیشتر پاره کرده، توجه می کنید. البته دروغ هم مي‌گويند الان هیچ کس یک پیراهن پاره نمي‌كند. تا کهنه مي‌شود عوض مي‌كنند. پارگی را نمی دوزد مگر برای انتخابات. ضرب المثل را هم باید عوض کرد. ولی ما خردسال بودیم واقعاً پیراهن پاره را هم می دوختیم. من خودم دوره ابتدایی یادم است، ما سه سال طبقه ی متوسط بودیم. یعنی خیلی هم وضعمان بد نبود، ولی معمول بود که این زانوهامان دیگر همیشه وصله داشت، یا پشت شلوارمان. بعد آن وصله پاره می شد، خود آن وصله را باز وصله می کردیم. بعد ها مد شد شلوار وصله داری می پوشیدیم. بعد ما فهمیدیم خیلی خوب بوده . حالا غربی ها شلوار پاره می پوشند. ببخشید چه قدر عالی بود، بعدها مهر ماه هم که مدرسه می رفتیم. بعد این ها خیلی پاره می شد. پدرم می گفت این بوی عیدش است. چون عید ها، خوب ما هم خوشحال که انشاء الله شیک و پیک، خب یک دوستی من داشتم او باباش خسیس هم بود. مثلاً کفش که برایش می گرفت 3 شماره ی بزرگتری می گرفت که این چند سال کار کند. حالا اوضاع احوال فرق کرده. بله، در این جا هم باید دنبال مصداق بود. شیوه ی ما، استیل ما، یعنی هنرمان، یعنی با آن شیشی که افتاده چطوری باید بازی کنیم. تاس فرهنگی ما جفت 6 است. مثلاً حالا تو جفت 6 چه جوری باید بازی کنیم؟ اگر 3 و 4 بود چه جوری بازی کنیم؟ اما این که ما باید به تمایز یافتگی برسیم، شکی نیست. خب این جا مي‌شود، یک علیت حلقوی. این خانواده خودش تحت تاثیر خانواده ی قبلی است. آن تحت تاثیر خانواده ی قبلی تر، بعدها می بینیم که ناچار هستیم برای درک موقعیت یک نفر که آن را به از خود متمایز سازی تشویق کنیم. لااقل احتیاج به مطالعه ی چهار نسل داریم. پدر بزرگ روی ما تاثیر گذاشته. و به تناسب این ها آمده اند و در ما جمع شده اند. چه جوری خودمان را تفکیک کنیم. مطالبی که «بولی بایل» راجع به خود متمایز سازی مي‌گويد خیلی جالب است. حالا من در حد وقتی که داریم و در حد حوصله ی شما که زیاده ولی کلام شاید نتواند شما را نگه دارد. ولی پایان نامه های خیلی خوبی را دانشجوهای من در علوم متوسطه انجام دادند، آزمون خود متمایز سازی درست كرده‌اند. تاثیر اینی که آموزش می دهیم، خود متمایز سازی را چقدر راک استیل شان فرق مي‌كند؟ چقدر دعواهای زناشویی کم مي‌شود یا مشکل خانوادگی؟ به نظر من همه‌ي کارهای قشنگی كرده‌اند. اگر چه پایان نامه ها را خیلی هاشان را هم می دهند می نویسند؛ یعنی کپی مي‌كنند، می نویسند اصلاً هیچ کاری انجام نداده اند. یعنی اجرای تولید مي‌كنند. ولی بعضی ها بودند که مثل شما علاقه داشتند. این ها کارهای خیلی قشنگی می كرده‌اند. پس ما محصول چند تا نسل هستیم. خب خیلی ساده نگاه کردیم. اول ما عکس گرفتیم. یک خود متمایز با غیر کسی که نیست چه جوری است؟ و ما حرکت هایش را ندیدیم. حالا بیایید ببینیم اینها در کجای زندگی ما رسوخ دارد؟ من چه جوری راه می روم؟ همین جا که می آیم پای تابلو، چه جوری می ایستم؟ این ها را کسی به من نگفته اما من در مشاهداتی که کرده ام این سیستم، این ها را آورده اند در مغز من، من دارم این ها را تکرار می کنم. وقتی عصبانی می شوید چه عکس العملی نشان می دهید؟ این ها را از کجا آورده اید؟ از کجا؟ این ها از آن نسل هاست. پس ببینید تمام این حرکت هایی که مورد نظر من هست، گل را دوست داری یا دوست نداری؟ اصلاً دوست دارید به شغل تبدیل بشوید، به پول تبدیل بشوید، دوست دارید به عنوان تبدیل بشوید. ما حالا دوست داریم به همین ها تبدیل بشویم. فقط نمی خواهیم به خود تبدیل بشویم. برای این کمتر مایه می گذاریم. چقدر زیباست این کتاب «داشتن یا بودنِ» اریک فروم که ترجمه شده است خیلی سال های پیش که بیش از 30 سال، قبل از انقلاب، چاپ شد که انسان امروز بودنش تهدید دارد مي‌شود و داشتن جایش را می گیرد. حتی در دانش. شما ملاحظه می کنید که دانشجویان تو دانشگاه که طبقه ی برجسته ی جامعه ی ما هستند، تند تند می نویسند. به یاد داشته باشند این ها را. اما این که خودشان چقدر تغییر مي‌كنند. شما اگر بیایید یک داستان یا یک افسانه برایشان نقل کنید. یا یک رمان بگیرید و آن رمان را بخوانید، توجیه نمی شوید. بابا من دانشجوی رشته ی روانشناسی ام یا شیمی ام. چرا باید رمان بخوانم؟ خب من رمان را بخوانم. یک دو سه، چی بگم؟ یک دو سه ای ندارم. اما اگر بگویم مکاتب روانشناسی عبارتند از 1- روانکاوی 2- فلان. این ها را دارم می گویم. آن رمان مرا تغییر می دهد.


من فکر نمی کنم کسی اگر رمان «کُلیدَر» دولت آبادی را بخواند. عشق را، درد را، نفرت را، کینه را، فقر را، تحقیر شدن را، آن قدر قشنگ این ها را درک مي‌كند، که قادر است به تفاهم با دیگران برسد. قادر است این فتحی، همدلی کند با دیگران. و مغز آن ها را بیاورد جای مغز خودش بگذارد. ولی حالا اگر شما بخواهید معلومات 1 – 2 – 3 – 4 از آن کتاب، چندین جلد 1- 2 -3 خودِ این داشتن، داشتنِ مدرک، همه‌ي ما تشویق می کنیم که درست است؟ خودمان چی؟ کجا می رویم، خودمان فقط فراموش شده ایم. واقعاً فراموش شده ایم. و این ها را این نسل ها به ما داده اند. پس ببینید این تمایز خود، این نیست که حالا چهار تا حرف به ما گفتند ما آن حرف ها را نمی کنیم. تمامی موجودیت ما را تعیین كرده‌اند. و ما به صورت عروسک خیمه شب بازی درآمده ایم، که 50 – 60 تا نخ محکم ولی نامرئی دارند حرکتمان می دهند. آن ها مي‌گويند چی بخور، یا چی نخور! چی کار بکن یا چی کار نکن! چی بپوش و چی نپوش! ما در پوشش راحتی خودمان را کمتر در نظر می گیریم. و از این چیزهای بسیار مختلف. حالا چه جوری خودمان را جدا کنیم.


من حالا که این جور شد یک تکه هم اضافه کنم. گاهی موقعیت تاریخی ما، باز در ما چیزهایی ایجاد که مي‌كند که از آن باید خودمان را متمایز بکنیم. نه پدر، نه مادر، هیچ کس به ما هیچ چیز نمي‌گويد. ولی شما فرزند اول هستید. 2 سال بعد فرزند دیگری به دنیا می آید، 4 سال بعد فرزند بعد به دنیا می آید. نوع روابط شما، در شما عادت ایجاد مي‌كند. فرزند بعدی مي‌گويد: بیا بلد نیستی بتراشی بده من برایت بتراشم. باشد کلید را برایت روشن می کنم. بعد این هی می ایستد و نگاه مي‌كند. یواش یواش ویژگی های مدیریت و رهبری در بچه ی بزرگتر تمدید مي‌شود، در بچه ی کوچکتر تمدید نمي‌شود. حالا نمي‌تواند خودش را از این سیستم جدا کند. به قدری این عادت کرده. هیچ کس هم به او چیزی نگفته هیچ والدی به او بکن نکن نگفته، ولی این شرط، یعنی شرایط تولیدش در او این ها را ایجاد کرده. پس ببینید وقتی بخواهید ببینید اول به این سوال جواب بدهید. من کی هستم؟ من کی ام؟


هنر تمایز یافتگی در همین نکته است. یک چارچوب برای ما گذاشته اند. خب ما در داخل این چار چوب قرار می گیریم. خب خودمان گم هستیم. می خواهیم خودمان را کاملاً جدا کنیم. قبلاً اشاره کردم. بله این جا ما نیاز به تعلق مان، تامین نمي‌شود. چگونه این کار را بکنیم؟ چگونه این کار را انجام بدهیم که ضمن این که این تمایز یافتگی را داریم، ارتباطمان را حفظ بکنیم؟ هنر در این جاست. بعد به این سوال جواب بدهید که من کی هستم؟ من کی ام؟ واقعاً غیر از همه این هایی که از من شخصیت ساخته اند. پرسناژ ساخته اند، پرسنالیتیِ من، آیا نقابی که من زده ام، من خودم این نقاب را بیایم بردارم. هر چقدر نقاب روی من است، من سنگینم. یک نقاب روی من می اندازند که شما من را بد است عریان ببینید. بعد، آقای دکتر خیلی کنجکاو است. می آید یک جا را سوراخ مي‌كند که بلکه از آن جا من را ببیند. دقت مي‌كند، یا وصله اش می کنم با یک چیز محکم تر. یک عمر این ها را می اندازم روی خودم. آخر سر این ها سنگینی مي‌كنند، من می افتم. و منی وجود ندارد دیگر. این ها سنگینی كرده‌اند تماماً مرا احاطه كرده‌اند.


هیچ توقعی از این نیست که یک کسی به 100 درصد تمایز یافتگی برسد، مقدور نیست. خود «بویل باون» که مبدع این بحث است می گوید اگر کسی به 60 درصد تمایز یافتگی برسد. چقدر این خوشبخت خواهد بود و چه قدر زندگی خواهد کرد. به 60 درصد یک چیزهایی در حوصله ی ما، در توان ما نیست دیگر. تاس افتاده، ما خارج نمی توانیم بشویم. بله. و من فقط تعریف هایی را که جدیدترین تعریف ها را از خود متمایز سازی دادند و «باون» مبدع آن بوده و در سال 2005 خود متمایز سازی را این جوری تعریف می کند: «جدایی تفکر از احساس، بلوغ عاطفی، و استقلال عاطفی.» این ها تعریف دارند. بلوغ عاطفی، یعنی من هنوز نیازهای عاطفیِ دوران کودکی دوره ی دو سالگی ام را طلب نکنم. به بلوغ رسیده ام. نیازهای عاطفی الانم را، مثلاً خانم ها یا آقایان یا بنده، که این جا هستیم، برویم خانه و بگوییم مامان ما را بغل کن. مثلاً این جوری اطمینان بده به ما. این مال آن سن است. بلوغ نیروی هالا و کوری هالا در سال 2006 می گوید «چرخه ی نیروی مرکزی انسان با کارکرد کامل ضمن ارتباطش با روابط انسانی بیرون.» لایک و چابک در سال 2006 می گویند «آزاد شدن از آشوب های خانواده ی مبداء» و آخرین تعریفی که من پیدا کردم. «یو یا یون» در سال 2007 می گوید «تمایز یافتگی ثمره ی فرایند یادگیری در جریان زندگی است و احساس نیاز به برقراری تعادل مناسبی بین اهداف و ارزش های شخص هنگامی که با گروه مشارکت دارد» که این توضیح کوتاه است. توضیح بیشتری دارد. آن هایی که اختصاصی می خواهند بحث کنند آن وقت توضیحات بیشتر به دردشان می خورد. یعنی ما توی گروه، اهداف مان را، فلسفه مان را ادامه می دهیم. ضمن این که با گروه همنوایی می کنیم. آن ها را نمی توانیم کنار بگذاریم این جا یعنی به تمایز یافتگی رسیدیم.


یکی از حاضرین: ببخشید شما فرمودید انسان بچه است وقتی که بزرگتر می شود. اهداف، فلسفه، و همه ی این ها را از دیگران می گیرد، بعد ما می خواهیم همه ی این ها را برداریم و یعنی اهداف، فلسفه ، وسیله و همه ی این ها را از محیط، از دیگران گرفته ایم. یعنی از خودمان هیچ چیز باقی نمی ماند، فقط آن جسمی که با خودمان آورده ایم هست.


دکتر تبریزی: سپاسگزارم. خیلی چیزها را این نسل به ما داده اند. وقتی که خردمان را به کار می اندازیم. حالا خودمان آگاهانه آن را انتخاب می کنیم. آن دیگر می شود مال ما. اگر به من یاد دادند که برو دنبال دانایی. آن ها گفتند من هم رفتم. امروز به این خاطر که آن ها این را در من ایجاد کرده اند نمی روم. خرد من آمده، ارزیابی جدیدتری کرده، گفته خرد من این را می پسندد، حالا دیگر مل من است. آن را نمی پسندد، کنار می زنم. بله خیلی چیزها را به ما آموختند، که خیلی خوب بوده، خیلی چیزها را در ما شکل دادند که خیلی خوب بوده. اگر خرد ما موید آن باشد، دیگر مال ماست. و الا هر چی به ما گفتند بیندازیم دور که به فرمایش شما، جز جسد از ما نمی ماند.


یکی از حاضرین: به عبارت دیگر پالایش می کنیم، آن چیزهایی را که دور و برمان هست؟


دکتر تبریزی: عبارت قشنگ تر و زیباتر از آن چه من گفتم.


یکی از حاضرین: در کشور ما اگر بخواهیم تمایز یافتگی را به 50 درصد – 60 درصد برسانیم موفق نمی شویم.


دکتر تبریزی: چرا این طور است؟ ببینید حالا این جا، می رسیم توی بحث ها، من اشاره ای خواهم داشت. اگر تعریف خودتان، تعریف تان از این جهان، تعریف تان از زندگی، به کجا می روید؟ این تعریف، آن جواب را برای ما می دهد. چرا می گویم آن تعریف. برای این که تعریف من با شما فرق دارد. اگر بابا طاهر عریان است به آن ها یک جواب می دهد، درست؟ اگر مولوی است یک جواب دیگر می دهد. مولوی می گوید آره، فرق دارم. مولوی مرجع تقلید آن زمان است شما تصور کنید مثلاً یکی از این آیت الله های خیلی معروف، بیاید در خیابان، شروع کند به رقصیدن. همه می آیند می خندند، هیچی. بعد مولوی توی بازار مسگرها وقتی می بیند این آهنگ ها دو – رِ – می – فا- لا- سی یک حسی ایجاد کرده. می رود به این ها پول می دهد. می گوید تا صبح بزنید و ما هم می رقصیم. و آن جا همه با هم می رقصند، تا صبح و اصلاً در این که دیگران درباره شان چه اندیشه ای می کنند. اما اگر بنده باشم ، هیچ وقت این کار را نمی کنم. اگر از 20 نفر ، 17 نفر به من بگویند که مسخره ام بکنند. من راهم را عوض می کنم. من آن جوری انتخاب کرده ام که آن خودِ خودِ خودم نباشم. من خیلی محافظه کارم. بستگی دارد. کل جواب ما چیه؟ این جهان چیه؟ زندگی چیه؟ من کی ام؟ چه کار می خواهم بکنم؟ چی را می خواهم؟ حالا این ها مثال های مبالغه آمیز بود. از عطار و مولوی و غیرهما. ولی در معمول جامعه، هر چه قدر ما تدبیر می کنیم در این کار. شما اگر دوست دارید لباس روشن بپوشید. وقتی به مجلسی می روید که عزاداری است. با انتخاب خودتان، در آن جا با محدودیتی برخورد می کنید. آن جا این نیست که شما خودتان نیستید. یعنی این قدرت تطابق را حفظ می کنیم. بدون این که هویت خودمان را تغییر بدهیم. این دانش و هنر و مهارت می خواهد که فکر می کنم کمی به این ها در بحث هایمان می رسیم.


فردی که به تمایز یافتگی می رسد 5 تا آزادی ای که خانم وی سینیور ستیر می گوید. این خانم بسیار بسیار موثر در خانواده درمانی و همچنین موثر برای تلاش برای صلح جهانی و حقوق انسان، آزادی دیدن، شنیدن، و تصور آن چه الان و این جا هست. Here and No اگر این آزادی را داریم. آن را داشت که این کار را بکند. هر نوع محدودیت هایی که نبین، نیندیش، فکر نکن، نشنو، این ها مال بسته ای است که به ما کمک می کند. به ما القاء کردند. یک فرد متمایز، اگر غیر از این ها آموختند. آموخته ها را دور بریز. اول آزاد باشم، بشنوم، ببینم، فکر کنم.


آزادی اندیشیدن، این دومی است. آزادی اندیشیدن به آن چه می اندیشم. به هر چه فکر می کنم آزاد باشم. نه تو این فکرها نرو، این فکرها را نکن.


آزادی احساس کردن، ما چقدر احساسات قشنگی را برای خودمان حرام می کنیم. خوش باشیم، درست است.


آزادی خواستن، آن چه می خواهیم.


و آزادی تصور و ره سپردن به طرف صفر، یا خودشناسی. دیروز دو سه تا از دوستان و همکاران عزیز مطالبی را مطرح کردند که یک وقتی هست. ایشان فرمودند که ما تا چه حد باید این راه را برویم، آخر. چه قدر هم این راه سخت است. گفتم که هیچ باید وجود ندارد. اصلاً قرار نیست همه مولوی بشوند. هر کسی باید خودش باشد. آزاد باشد که خودش باشد. یقیناً اگر تمام درختان آلبالو باشند. آن موقع جهان بی مزه ای خواهد بود. هر کدام از ما یک چیز متفاوت با دیگرانیم. هر کسی باید خودش شود. حتماً باید عطار شد؟ فضیلت دارد عطار بودن و چارلی چاپلین اصلاً. اما اگر ما آزادیم و خودمان می شویم. همان، همان مطرح است. گاه به گاهی برای این کار، یک مربی لازم داریم. یک مربی را باید دور بریزیم، حالا این ها تناقض نیست، این ها در کنار هم است. ما بدون مربی، بدون یاد گرفتن، بعضی ها می گویند حالا هیچی مثلاً فرض کنید که «روسو» در تعلیم و تربیت کتاب هم دارد که ترجمه هم شده. گفت بچه را بگذارید در دامن طبیعت، ما القائات نکنیم بگذار آزاد باشند. لزوماً این اسمش آزادی نیست. بعدها آن ها را در یک چرخه ای که اتفاقی کنارشان هست آن جا سپردیم. مثلاً شما می گویید من هیچ ارزشی به بچه ام یاد نمی دهم. بگذار آزاد باشد. شما کشیدید کنار، جامعه که این کار را دارد می کند که، این جا آزادش نگذاشتید. سپردید به یک گروه دیگر. عنایت می فرمایید. ما مربی می خواهیم، مربی ای می خواهیم که ما را توانمند کند، برای رشد. همان که طوطیه که شما می خوانید دیگر واحد کنترل گر نباشد. مربی ای باشد که ما را توانمند کند برای رشد. و آن چه باید بشویم، کمک کند که بشویم. یک جاهایی مربی ها را باید دور بریزیم. حتی مربیان خوب را. فرمودند من گفتم. که تحریک شدم که راجع به مولوی بگویم. شمس می خواهد مولوی را تربیتش بکند. نمی خواست اتفاقی پیش آمد، رفت خانه ی مولوی، مولوی هم که عاشق شمس بود. گفت امشب را این جا بمان. او هم گفت نه نمی مانم. اصرار از مولوی، انکار از شمس. سرانجام گفت اگر می خواهی بمانم. باید بروی از محله ی ارمنی فروش ها یک شیشه شراب ناب، همین شراب خاکی را، شراب عرفانی نه، شراب ناب تهیه کنی، بیاوری. حالا مولوی با آن دکورش، با آن ماهیت اجتماعی اش، ولی عاشق بود گفت چشم. آقا رفت و مردم هم او را در محله ی ارمنی ها دیدند. این پچ و پچ به او گفت. و گفت حتماً کاری داشته و او گفت نه، چه کاری؟ حالا برویم ببینیم چه می شود؟ دیدند نه خیر، مولوی رفت مغازه ی مشروب فروشی. بعد هم آمد بیرون و گفتند لابد رفته سرکه بخرد، دیگر. انشاء الله گربه است. باز هم این نشد و آمدند و هی گفتند حالا شاید نگرفته. یک حرفی بوده، یک پیغامی بوده و خلاصه سرگذاشتند دیدند یک شیشه هست. حالا شاید توی شیشه خالی است. بالاخره شیشه را گرفتند. حالا یک عده هم جمع شدند، عده ی زیادی و شیشه را زدند ، شکستند و بوی شراب پخش شد. و جای دوستان خالی. تا جایی که می خورد مولوی را کتک زدند. جای شما به عنوان کتک زننده خالی. و این خوب بیعاری شد. خیلی آبرو ریزی شد برای مولوی و رفت تو خانه و بدون شراب، غصه دار از این که حالا حرف شمس هم اجرا نشده. وقتی رسید و شمس او را در این حالت دید می گویند بلندترین خنده را شمس آن جا کرد. یک خنده ی بسیار قَرایِ شاد. بعد گفت چیه؟ گفت خیلی عالی شد! گفت همین را می خواستم. تا حالا تو خودِ خودِ خودت نبودی. تو به این فکر می کردی که تاییدت می کنند. باید تاییدت کنند. باید محبوب دیگران باشی. هان! تو خودِ خودِ خودت نبودی. یعنی شمس پیش بینی می کرد که این اتفاقات می افتد. گاه به گاهی مربی لازم است یک کارهایی برایمان بکند، و آن جا مولوی راحت شد. که جز میل خدا، دیگر چیزی نباشد. هیچ چیز دیگر نباشد. این جوری رشد کرد. خدا هم که من می گویم خیلی ها تصوراتی که از خدا دارند محصول ذهن شان است. من اصلاً آن را نمی گویم. گفت این همای، این خواننده جوان که چقدر زیبا و چه شعرهای قشنگی گفته و من ندیدم تو موسیقی سنتی، آدم این همه مضامین قشنگ را مثلاً شعر محتسب و مستِ پروین اعتصامی را نگاه کنید. آن جا چقدر زیبا، چقدر قشنگ. بعد می گوید خداوندا من کی ام؟ باهاش درددل می کنم. نمی خواهم این جا بمانم.


در این جا مردم ترا با حیله و نیرنگ می جویند


ترا مردم کنار نیزه اندر جنگ می جویند


ترا مردم کنار سنگ می جویند


تو جان می بخشی و این جا به فتوای تو


می گیرند جان از ما.


هان. آن ها که خدا می گویند. «همای» تخلص خواننده اش است. جوان هم هست. CD اش هم در نیاوران اجرا شده. DVD است، تصویری به نام «ملاقات با دوزخیان». بسیار بسیار زیبا. من اولین بار که شنیدم مگر طاقت می آوردم که N بار پشت سر هم گوش ندهم و خیلی زندگی کردم باهاش. خیلی. به هر حال خیلی جالب است. اتفاقاً من یکی دو هفته پیش تو تلویزیون یک برنامه ساعت 12 شب داشتم که خیلی وقته برنامه ندارم. آن هم گفتند تعلیم و تربیت است. بعد رفتیم و دیدیم که نه. مسایل دینی هم هست. من به مجری گفتم من به قیافه ام می آید اصلاً درباره ی مسائل دینی حرف بزنم؟ ولی هی قاطی اشاره می کردند من هم ، هی نمی خواستم چون تخصصم نیست وارد بشوم. ولی آن جا شعر «همای» را خواندم، و بعضی ها هم گفتند چرا خواندی؟ حالا هر چی. خیلی قشنگ است. بله گاهی و گاهی اتفاقاً اطلاعات را همان که می گویند العلم حجاب النکبه ما را محدود می کند، نمی گذارد. اگر مربی هایی به اطلاعات خودشان بسنده می کنند. و مترقی ها آن راه را باید بروند آن را محدود کرده اند. یعنی باز در تمایز آن ها قدم بر نداشته اند. افسانه ای است که گویای این مطلب است. افسانه است، پادشاهی تختی داشت که دوست داشت تختش را، عاشق تختش بود. تمام جواهراتش را در این تخت حک کرده بود. عاشق تخت بود و عاشق مهمان. به همان اندازه ی تخت، عاشق مهمان بود. مهمانان را روی تخت می خواباند. خودش روی زمین می خوابید و این تخت هم باید شان اش حفظ می شد. توهین نمی شد کرد. اگر تخت 180 سانت بلندی اش بود، کسی قدش 140 سانت بود ، به تخت تو هین می شد. بعد این قدر پای این ها را می کشید تا 180 سانت روی این تخت جا بگیرد. و اگر بلندتر بود پاهایش را اره می کردند، که به تخت توهین نشود. ما این کار را می کنیم. یک قالب فکری داریم، دوستش داریم. کسی هم که می آید پیش ما می نشیند دوستش داریم. اما این را دوست داریم توی این تختی که دوست داریم قرار بگیرد. بعد یا اره اش می کنیم یا می کشیمش. درسته؟ یک وقتی باید این را تعطیل کنیم. من این CD هایی که برای اختلالات یادگیری دارم که در کل ایران هم، تو آموزش و پرورش ها توزیع کرده اند. آن جا گفته ام به معلم ها که این کارهایی است که من سالها تجربه کرده ام، خیلی ارزنده است، یاد بگیرید. همه را، خیلی خوب است. اما پنج سال بعد اگر بیاییم و من ببینم که این کارها را داریم همین جور انجام می دهیم. آن وقت من خیلی متاثر می شوم. 5 سال دیگر اگر مرا دیدید. بگویید معلم، معلم محترمِ ما، 5 سال پیش ما از تو خیلی چیزها آموختیم؛ ولی بعد از چند سال تمام آموخته ها را به سطل آشغال ریختیم. و امروز نکات تازه ای را ابداع کرده ایم. نکات تازه ای را خلق کرده ایم. آن وقت من می گویم که چقدر خوش به حال تان، نباید عاشق افکارمان باشیم. ما کاتالیزور باید باشیم، تسهیل کنیم، رشد را، فقط همین. یکی از کارهایی که در هند انجام می دهند، یک زبانی است به نام «جیبیلیش». این زبان چیه؟ هجاهای بی معنی. عارفی بوده آن جا هر که می رفت از او سوال می کرد. او همین ها را می گفت، هجای بی معنی. و آن عارف معتقد بود که زمانی که ما ذهنمان را از اطلاعات پاک می کنیم و تخلیه می شویم. خاصیت ماست که هیچ کدام تلخی را دوست نداریم. هیچ کسی به ما یاد نداده، اصلاً از ما می جوشد. این عارف معتقد است که یک سری از آگاهی ها، از درون می جوشد. باید ذهن مان را تغییر دهیم. چگونه تغییر کنیم؟ می گوید نیم ساعت بنشینید جیبیلیش حرف بزنید، یعنی حرف های بی معنا بگویید. من تمرین کردم، ولی نه زیاد، کنجکاو بودم ببینم چه اتفاقی می افتد؟ بعد از نیم ساعت، حالا شما نشسته اید همین جوری، حالا با حرکات بدن تان همین جوری هر چه که می آید؛ معنی دار نباشد. هر صوتی که می آید. بعد از نیم ساعت به شما می گویند اسمت چیه؟ شما می گویید بله؟! انگار تعطیل شد مغز. حالا باید مکث کنید دوباره، مغز را فعال کنید. بعد از زمان های زیادی ، آن زبان جیبیلیش یک تکنیک برای تعطیل کردن ذهن و باز گذاشتن آگاهی های درونی است. بعد شما می بینید که یک آگاهی هایی در شما می جوشد. ادعای عارف این است! این ها تجربه ی شخصی می خواهد. چیزی نیست که در صدد اثبات یا ردش باشیم. کاملاً تجارب شخصی است. ولی دیدیم افراد بسیار بنام و معروفی این دوره های خلوت را گذرانده اند. این دوره های سکوت را گذرانده اند. و این سکوت خیلی وقتها ما را به یک سری از آگاهی ها که از درونمان می جوشد، می رساند؛ پس این تناقض نیست. این دو قطعه ی یک پازل است که ما به مربی نیاز داریم و به این نیاز داریم که در یک سکوت مطلق از درونمان الهام بگیریم و خیلی چیزها را درک بکنیم. ما، خودم را عرض می کنم، یا جامعه را عرض می کنم، هنوز به این مرحله نرسیده ایم. هنوز آن قدر نخ های نامرئی ما را حرکت می دهند که ما نمی دانیم. چقدر اصلاً خودمانیم، که حالا بیاییم و این کارها را بکنیم، و اگر کسی به آن مرحله برسد، این اتفاق خواهد افتاد.


یکی از حاضرین: الان چیزی که شما درباره ی تمایز یافتگی می گویید این است که ما در مسیر یک انسان سالم قدم برداریم، تا بتوانیم به آن انسان کامل شدن برسیم. انسان کامل را اگر «مولوی» بگوییم یا آن چه «مالرو» می گوید همه ی ما الگو نمی شویم. ولی اگر در مسیر رشدمان به عنوان انسان سالم قدم برداریم می توانیم امیدوار باشیم که به هر حال به آن جا می رسیم؛ ولی اگر مسیرمان در مسیر انسان کامل نباشد یعنی این که ما خودمان را متمایز نکنیم از وابستگی هایی که دست و پایمان را می گیرد، خب، هیچ نمی توانیم امیدوار باشیم به آن جا هم برسیم.


دکتر تبریزی: کاملاً فرمایش شما متین است. یقیناً دوستان، آن چه من خدمت شما عرض می کنم پر از نقیصه است، چون من راجع به چیزی حرف می زنم که دامنه ی گسترده ای دارد و هر چه که می گویم، یک تکه ای دیگر متاسفانه جا می ماند. این نقص کارهایی است که کوتاه مدت داریم انجام می دهیم. اگر یک روالی بود، شروع کنیم و بدانیم حرف من هنوز ناتمام است، هنوز ادامه دارد. خیلی بهتر است. ولی همین جوری است که شما فرمودید. این خویشتن یا Self آیا یکی است یا چند تاست؟ ما یک خویشتن داریم؟ نظریات در این مورد مختلف است. پرفسور «تیزلر» که یک «شناخت درمان گر» مطرح در دنیاست و او معتقد است که ذهن ما، درست مثل این عقربه ی ساعت، وقتی که می چرخد. هر لحظه یک دانه صِفر داریم؛ وقت دیگر یک صِفر دیگر داریم. وقت دیگر صِفر دیگری داریم. لذا با پیشنهاد تکنیک های خاص در مشاوره و روان درمانی که ما به این تکنیک ها عمل می کنیم. با احتیاط برخورد می کند. ضمن این که شناخت درمانگر است. ما ذهنمان در هر شرایطی یک تکه اش کار می کند، و یک تکه اش کار نمی کند. این به معنای چند شخصیتی نیست. چند شخصیتی یک بیماری است، ولی این خاصیت انسانی است. برخی دیگر معتقدند که خیر، ما خویشتن مان یک کل است. یک هیات است. اصلاً قابلیت تقسیم بندی را ندارد. همین انتقادی که به «برن» می گویند یا به دیگرانی که می آیند صفات شخصیت را از هم جدا می کنند. می گویند ما یک واحدیم. و آن آخرین مطلبی را که «اپستاین» ، بعضی ها «اپشتاین» می نوشتند، در بقیه ی نوشته ها. من هم نمی دانم که این تلفظ درست است یا آن تلفظ. بله، حالا فرق هم نمی کند. حالا اصلاً «اپشتاین» نیست مثلاً «شپشتاین» است. هیچ فرقی هم در اصل قضیه نمی کند. از او سوال می کنند. خیلی قشنگ که با این مطالعاتی که راجع به self کرده ایم که حالا می خواهیم متمایزش کنیم. آیا یک خویشتن وجود دارد یا چند تا؟ می گوید نه یک خویشتن وجود دارد ، نه چند تا. یک خویشتن وجود دارد که چند تا است. یعنی وحدت در عین کثرت. درست است؟ یک کل داریم که ضمناً فقط یک کل نیست. چند تا جز است. پس چند تا جزء داریم، که چند تا جزء است. این جواب را می دهد. چون فرصتمان کم است، من یک خورده، توضیح کمتر می دهم. اگر لازم بود بفرمایید توضیح بدهم.


ابعاد خود متمایز سازی؛ ابعاد درونی دارد و آن این است که شما این توانمندی و این مهارت را داشته باشید که یک مساله ی احساسی را از یک مساله ی عقلانی جدا کنید. یک بُعدش خویشتنِ مستحکم است. یعنی ضمن ارتباط با جامعه، خویشتن تان را مستحکم بتوانید نگه دارید. مثلاً الان در یک کلاس، یکی تان خسته شده اید؛ یا مطالب بنده برایتان جاذب و جذاب نیست. دوست ندارید بنشینید. ولی می گویید بد است وسط یک جمعیت، من بلند شوم بروم بیرون. این جا خویشتن مستحکم ندارید. اگر بگویید نه ، آقا برای من جذاب نیست، من بلند می شوم می روم. کلاس را به هم بزنید بروید. این جا خویشتن مستحکم تان را حفظ کرده اید ولی ارتباط تان را، پیوندتان را با جمع یک مقدار خدشه ایجاد کرده اید. بعد می آیید یک راه حل پیدا می کنید. بلند می شوید می گویید ببخشید من یک دلیلی وجود دارد که الان باید این جا را ترک کنم. همه ، هم قانع شدند شما باید کارتان را انجام دهید. درست است؟ مهارت می خواهد. این کارِ در میان مردم بودن و با مردم نبودن. این یک جمله، اتفاقاً از حضرت علی است، جمله قشنگی هم هست: «در میان مردم باش و با مردم نباش.» این دقیقاً شاید یک تعریف قشنگ از خود متمایز سازی است. ما روان شناسی تجربی مان 120 – 130 سال است که شروع شده . ولی روانشناسی فلسفی، نه، اولین جمله که «ای انسان خودت را بشناس» مال سقراط است. یعنی به دوهزار و خرده ای سال قبل برمی گردد. خیلی از مباحثی که راجع به خود و خویشتن است، و معنای زندگی ماست. چون خیلی آزمایشگاهی کرده ایم ، دور شده ایم از آن ، لذا ما در درمان هایمان، یاد می گیریم که چگونه شب زنده داری را درمان کنیم، یا ناخن جویدن را درمان کنیم. ولی حکایت عشق، حکایت زندگی، حکایت این که ما کی هستیم، و چه می کنیم؟ این ها مغفول واقع شده اند. و شاید امروز دل مشغولی بسیاری از شماها به این است که سرانجام این ریزه کاری ها که چی بشود؟ این که چی را جواب می گوید؟ ما اصلاً چه می خواهیم؟ اول مبل می خواهم که راحت بنشینم، خب وقتی که راحت نشستم چه کار کنم؟ تازه پیشرفته هایش به این جا رسیدند. خیلی ها، مبل را به عنوان سرور می خرند. دیدید وسواسی ها هر روز تمیزش می کنند. به قدری به این مبل سرویس می دهند که یکی از کره ی مریخ که با ما آشنایی ندارد؛ بیاید فکر می کند که مبل، او را به عنوان مستخدم، استخدام کرده برای این که به او سرویس بدهد. ویکتور هوگو یک وصیتنامه ی قشنگی به دخترش، خیلی زیباست، یک تکه ی آن وسطش دارد، می گوید دخترم سالی یک بار پول هایت را بگذار روی میز و به آن نگاه کن. به این منظور که ببینی تو مالک آن پول هستی، یا آن پولِ مالک توست. اثاث منزل مال ماست یا ما مال آن هاییم. برای همین هم هست که تختخواب خوب داریم، اما خواب خوب نداریم. منزل خوب داریم، اما خانه ی خوب نداریم. پس خویشتن مستحکم. و خصوصیات فردی که متمایز هست، این است که توانایی دارد که افکار و عقایدش را بشناسد، جهت بدهد، بدون که این که فشار دیگران رویش تاثیر بگذارد. دیدی توی بحث ها، چقدر ما کوتاه می آییم. می گوییم حالا این جوری است. هی کم و زیاد می کنیم. باز اشتباه نشود. بله ها می گوید، حرفِ هم را فهمیدیم. من همین جوری فکر می کنم. جنگ نمی کنیم با هم. می گویم من این جوری فهمیدم و تو بیشتر بگو، تو چه طوری فهمیدی؟ من هم آزاد باشم، جهت بگیرم، و خودم را دنبال کنم. من تحت فشار شما هی کوتاه نیایم. هی عقب نشینی نکنم، یا او هم تحت فشار من.


دومین خصوصیت اش توانایی ارزش گذاری به قضاوت شخصی است. این جمله شاید اصلش مال «جونگ یویی» باشد، که می گویید آخرین و نهایی ترین هدف تعلیم و تربیت ایجاد قدرت قضاوت صحیح در انسان است. این آخرین هدف است، و این فرد متمایز شده، بتواند این قضاوت هایش را بیاید حلاجی کند، تشخیص گذاری کند، ببیند قضاوت هایش را.


سومین توانایی قبول مسولیت است، می توانیم مسولیت را بپذیریم. سوال که آن جا فرمودند. توی این تکه من بحث اش را می کنم. ما از خانواده ی پیش آمده ایم ازدواج کرده ایم، این زوج جدید یک روابط دارند، خانواده ی قبل یک روابط دارند. چه کار کنیم؟ از آن ها اگر متمایز شویم، این جا با آن ها مشکل داریم. این جا، به هم بزنیم به آنها پیوند بخوریم، این جا مشکل داریم. چه کار باید بکنیم؟ اولاً که تمایز منظور این نیست که انفکاک پیدا کنیم ، کلاً. اصلاً این نیست. یا من بیشتر از این دو نفری که حالا با هم جمع شده اند. این می خواهد خودِ خودش باشد. و او هم می خواهد خودِ خودش باشد. حالا این می گوید که من دلم می خواهد که ساعت 3 نصف شب طبل بزنم. او هم می گوید که من هم ساعت 3 نصف شب، می خواهم خوابِ خوابِ ریلکس باشم. چطوری حل کنیم؟ ببینید تعریف را باید یک خورده رویش کار بکنیم، یا محدودیت هایی دارند، دو طرف مقابل. من انتخاب می کنم با این محدودیت ها. من می گویم ترا، طرف مقابل را ضعف و قدرتش می پذیرم. آن وقت او هم می گوید ترا با ضعف و قدرتت می پذیرم. من، منِ متمایز شده کسی هستم که پیوندم را با خانواده ی قبلی ام گسسته نمی کنم. این من، ایزوله ی از آن ها نیستم. این را تو می پذیری، اگر نمی پذیری یعنی به تمایز یافتگی من لطمه می زنی. تو من را منفک می کنی. من را قیچی می کنی. من با یک نخ به خانواده ام وصلم. با یک نخ به موسیقی بسته ام. این یک تعریف است که ما می دهیم و او می گوید من انتخاب می کنم. ترا با این شرایط و متقابلاً همین جور. اجباری نیست، تحمیل نیست. من قبول می کنم. به خاطر آن حسن هایی که داری، با این ضعفی که حالا، این جا مثال ضعفی نبود، گیرم که ضعفی که داری من انتخاب می کنم. بنابراین آن جا محدودیت نیست برای من، یک انتخاب است. من انتخاب می کنم که این جوری باشم.


چهارم، توانایی تماس عاطفی با سایرین است. بتوانید به دیگران عشق بورزید. مهر بورزید. تو اتوبوس هم که نشسته ایم صندلی بغل دستمان را ، ما این جوری نکنیم، (کنار نکشیم) او هم این جوری کنار نکشد. یک لبخند به او بزنیم، دوستش داشته باشیم. اصلاً آدم خیلی بدی است، باز هم دوستش داریم. بیشتر دوست داشتنی است. چرا که چقدر طفلکی تاس بد افتاده برایش، که این جوری شده. باز هم دوستش داریم. یک جوری ارتباط برقرار کنید.


توانایی برقرار کردن ارتباط پنجمین خصوصیت است. حالا به هر فرمی، او هم اگر توانایی برقرار کردن ارتباط نداشت، ما در یک حدی، ارتباطمان را بتوانیم، این توانایی را داشته باشیم. حالا یک بود که تو اتوبوس نشسته بود و روزنامه می خواند. یک هو بغل دستی اش گفت، آقا شما اهل مطالعه اید؟ این روزنامه را داشت می خواند، گفت نه من اهل بجنوردم. شهر دیگری نگفتم که یک وقتی سوء تفاهم نشود. بجنورد چون شهر خودم است. خب اگر این جوری ارتباط برقرار نکنیم. سیب که می خوریم می گوییم این سیب است، سیب دوست دارید؟ این ها خصوصیات افراد متمایز یافته هستند. افراد تمایز یافته، سعی می کنند که «دی وی دو» یشان را توزیع کنند. «دی وی دو» در نزد فروید یعنی انرژي جنسی و انرژی جنسی به معنای این جنس است. نه به معنای انرژي جنسی خاص. آن بعد از دوره ی ژنتیال است که معنای خاص جنسی می گیرد. ولی همین که بچه شیر می خورد، این «دی وی دو» است. انرژی جنسی است. همین که دوست دارد جایش گرم باشد. دوست دارد نوازش شود. «دی وی دو» این معنای عام را دارد. هر چقدر این «دی وی دو» ی ما تقسیم شده . یعنی راه های خروجی زیاد دارد. دو نفر را در نظر بگیرید که این می گوید من فقط عاشق موسیقی ام. پارک نمی رود، جنگل نمی رود، غذای خوب را لذت نمی برد. از مسابقه لذت نمی برد. از شعر لذت نمی برد. از هیچ چیز لذت نمی برد. این «دی وی دو» یش را در یک جا متمرکز کرده. یا نه، من فقط می خواهم عالم باشم. علم می آموزم. این در یک جا، این ها به شدت آسیب پذیرند. مثل اقتصادهای تک پایه می مانند. مثلاً کشور ما اقتصادش نفت است. اگر یک روز، هیچ قطره ی نفتی در این جا نباشد. یقیناً این کارگرهای افغانی که در ایران زحمت می کشند، برمی گردند افغانستان. ما هم می رویم برای این ها کارگری می کنیم. هیچ چیز نیست دیگر. می گویند که هفتاد درصد یا شصت و چند درصد نفتی است، سی و چند درصد غیر نفتی است. آن ها هم وابسته به نفت است. یعنی آن سرمایه ی نفت باید باشد که بعد شما آن کار را بکنید. باز دوباره از نو مالیات بگیرید. کسی که «دی وی دو» یش در یک جا متمرکز است.









اگر در یک شخص متمرکز است. چنان عاشق می شود که من اسمش را عشق نمی گویم. به خاطر این که طرف مشکل دارد. یعنی ترمیم آسیب روانی اش را با یک نفر دیگر می خواهد انجام دهد که پایدار هم نخواهد بود. آن وقت غذا نمی خورد. خوراک نمی خورد. هیچ کار نمی کند فقط همان. این آسیب پذیر است. اما اگر بیاید از گل و سبزه لذت ببرد. از شعر لذت ببرد. از خیلی چیزها لذت ببرد. این «دی وی ددددو» یش توزیع شده، پراکنده شده. چون آن واژه هایی که به کار می بریم ، در آن قالب ممکن است ناخودآگاه همان مفاهیم را بیاوریم و در این جا استفاده کنیم. من کمی از این قالب ها دوری می گزینم. و همچنین از واژه های خیلی سلمبه قلمبه سعی می کنم دوری بگزینم. البته گاهی هم آدم برای این که پز بدهد، لازم است این واژه ها را به کار ببرد. طلبه ای بود که عربی یاد گرفته بود. آمد پز بدهد توی ده، آمد و دید مردم همه جمع اند. گفت چه کار کنم؟ الان وقتش است. دید که پیرمردی هیزم را بار الاغ سیاهی کرده و برای فروش آورده. تو دلش تمرین کرد . همین که جلو آمد گفت سلامٌ علیکم. پیرمرد هم گفت سلام علیکم. گفت بله آن بقر حطب را که بر رحل آن حمار اسود حمل می نمایی به چند درهم شرعی می توان ابتیاع نمود؟ همه ی اهالی او را متعجب نگاه می کردند. ولی آن هیزم فروش هاج و واج یک نگاهی کرد و گفت دوباره بگو ببینم چه گفتی؟ این دوباره با یک لبخند پیروزمندانه گفت: آن بَقر (بقر یعنی گاو)، حطب (حطب یعنی هیزم)، رحل (رحل یعنی پشت) و این ها را گفت الی آخر و تا رسید به ابتیاع نمود (یعنی خرید کرد) بالاخره وقتی حرفش تمام شد، پیرمرد گفت مرد حسابی هیزم می خواهی مثل آدم بگو چند است؟


دکتر بهزادی فر: آقای دکتر، ببخشید من یک خاطره ای یادم آمد که شاید بتوانم یک کمی کمک کنم تا این مبحث را تازه کنیم. با تعدادی از دوستان توی ماشین نشسته بودیم. دختر بچه ی 2- 3 ساله ای ، هم که تازه زبان باز کرده بود و خلاصه این که به بابایش گفت بابا من را می بری پارک؟ یک مهمانی هم داشتند داخل ماشین که اسمش فریبا بود. گفت البته اگر خاله فریبا اجازه بدهد، حتماً. بچه گفت خاله فریبا پارک می رویم؟ گفت با کمال میل عزیزم، این بچه نفهمید «با کمال میل، عزیزم» یعنی چه؟ هاج و واج نگاه کرد و گفت بالاخره پارک می رویم یا نمی رویم؟


دکتر تبریزی: یک خاصیت دیگر فرد خود متمایز این است که خودش را بتواند تست بکند، که آیا انطباق عمومی دارد یا ندارد؟ انطباق عمومی لازم به تعریف است. اگر نگویم منظورم چیست ممکن است منظورم را اشتباه متوجه شوید. ببینید هر گاه ما در برابر یک محرک دردآور قرار بگیریم ، این ایجاد تنش، ما را ، و بدن مان را ، وادار به حرکت هایی می کندو این بحث اتفاقاً بیشتر بیولوژیک یا فیزیولوژیک است. قبل از این که شما کاری بکنید، دستگاه های خودکار بدن این کار را انجام می دهند. فوراً آدرنالین از غدد فوق کلیوی ترشح می شود. بلافاصله قند از کبد آزاد می شود. و بدن تان شما را برای چالش با ناملایمات آماده می کند. نفس نفس می زنید. اکسیژن بیشتری لازم دارید که در آن موقع به شما می رسد. این توان، توان بیولوژیک است. دو سال پیش در محله ی جنت آباد جوانی که در همسایگی ما بود، و بیست سالش می شد. و مثلاً سربازی هم نرفته بود. ماشین اش با ماشین یکی دیگر به هم مالیده بودند، بعد او هم عصبانی می شود. می آید بیرون و با چوبی ، آهنی چیزی می زند به او، و او جا به جا می میرد. هنگامی که به هیجان می آییم ما قدرت مدیریت هیجان های مان را نداریم. می گویند من اگر سرم هم برود به حرف زور گوش نمی دهم. من هم می گویم گوش نکن اما این طور هم نیست که جانت را باید بدهی. وقتی تمامی ابعاد وجودی خودت را از دست می دهی ،آن جا باید راه انطباق را بدانی. در آن لحظه به او بگو که آقا اصلاً حق با شماست. تقصیر من است. عذر خواهی می کنم. آرام که گرفت بعد حرفت را بزن، تا به قتل نینجامد.


یک اصطلاحی داریم به نام «فرا فکنی خانواده» در بحث خودمتمایز سازی. خانواده هایی ک نامتمایز هستند، بچه های نامتمایز بار می آورند. هر چه قدر تمایز یافتگی در خانواده ای کم است در بچه های آن خانواده هم کم خواهد بود. بعد که وارد زندگی زناشویی می شوند این عدم تمایز یافتگی را ادامه می دهند و این خودش منجر به مشکلات زیادی می شود. خود متمایز سازی دو تا مفهوم پایه دارد، یکی تفکیک عقل از هیجان.و دیگری تفکیک خودمان از آن جمعی که به ا« تعلق داریم. حالا چگونه یاد بگیریم که تمایز پیدا کنیم از عادت های پیشین خودمان و آموخته های پیش خودمان. به آن می گوییم گام های خویشتن داری. ما حتی کلمات فارسی را درست نمی فهمیم. مثلا وقتی می گوییم خویشتن داری می گویند که عربی اش تقوا است، یعنی خودتان را پاک نگه دارید. اصلاً این نیست. یعنی خودمان را نگه داریم. ما خویشتن مان را نگه می داریم، خویشتن داری یعنی این.


هشت تا گام را می توانیم طی کنیم، برای خود متمایز سازی: 1- بیان مشکل در قالب رفتارهای اختصاصی. می گوییم مشکل الان چی است؟ این یک تعریف رفتاری و عملیاتی دارد. تعریف های غیرعملیاتی یاد گرفته ایم. برای همین نمی دانیم آن چی است؟ گاهی در صحبت کردن آن قدر گنگ می گوییم که در ماحصل نمی فهمیم او چه گفت؟ تعریف داشته باشیم. کلافه شدن، پیچیده، همه چیز به هم ریخته، حالا بگویید چه کار باید بکنیم؟ ما نفهمیدیم، یعنی چه؟ چه اتفاقی افتاده؟ مثلاً تخم مرغ پخته بودیم، به من تخم مرغ ندادند، به من نان خشک دادند. آقا، خانه آمد. سلام نکرد. آقا آمد گفت: خانم حالت چطوره؟ گفت خسته ام. مشکل در قالب رفتارهای اختصاصی تعریف شود. 2- دلایل مان را برای تغییر یک رفتار فهرست بندی کنیم. چرا می خواهیم یک رفتار عوض شود؟ واقعاً چرا؟ مثلاً می گوییم که یک دلیلش این است که احترام بین ما برقرار بماند. یک دلیل دیگرش این است که احساس دوست داشتن بیشتری با آن افراد تعیین کننده به وجود می آید. بعد او می آید سلام نمی کند، ما سلام می کنیم. بعد می گوید غذا پختی؟ ما هم می گوییم می بینی که روی گاز است؟! چرا او آن رفتار را کرده؟ خوب با این رفتار، هدف شما چه بود؟ هدفت این بود که صمیمیت بیشتر شود، این که بیشتر نکرد. شما هدف برای خودتان مشخص نکرده اید. حالا چرا می خواهیم رفتار تغییر پیدا کند. ما می خواهیم به کجا برسیم؟ چون روشن نیست برایمان که چرا ما این حرکت را انجام می دهیم. این حرکت ما را نمی رساند. یا ممکن است، هیجان به خرج ندهیم ، مثلاً سکوت کنیم. در خودمان فرو برویم، خوب توی خودمان فرو برویم، آن احترام ایجاد می شود؟ کاری نکرده ایم برایش. بنابراین گام دوم این است که به دنبال توصیفی که کرده ایم، آن توصیف را جزء به جزء بیاییم و بگوییم چرا؟ تغییر می خواهیم به کجا برسیم؟ این هدف هایمان را روشن کنیم برای خودمان. 3- گردآوری اطلاعات، اطلاعات را جمع کنیم که حالا با چه ابزارهایی می توانیم آن رفتارها را تغییر بدهیم؟ اطلاعات جمع کنیم. یکی از راه هایش این است که بنشینیم با هم بحث کنیم: «زن و شوهر نسبت به هم وظایفی دارند، لکن شما به وظایف خود، یحتمل عمل نمی نمایید.» خب این ما را به آن می رساند یا نه؟ یا این که مثل بچه های 5 6 ساله حرف بزنیم بگوییم ببین حالا سلام نکردی. یا کتاب به او بدهیم بخواند. 4- این اطلاعات را تجزیه و تحلیل کنیم. کدام مفید تر است؟ کدام با صرف زمان کمتری به وقوع می پیوندد؟ 5- بعد، برنامه ای برای خودمان طراحی کنیم. 6- بعد این برنامه را جزء جزء کنیم. 7- بعد ارزیابی کنیم که بعد از اجرا چه میزان موفق شده ایم. 8- دوباره مثل یک سیکل بیاییم ارزیابی مجدد داشته باشیم. به یک طراحی مجدد نیاز داریم، یا همان برنامه ی قبلی، مشکل ما را می توانسته حل کند همان را ادامه می دهیم. این کارهایی است که ما خودمان باید انجام دهیم.


خودتان در درون خود چه باید بکنید؟ الف) نظام خود پاداش دهنده تشکیل دهید. همان که شما به آن نوازش می گویید. یعنی اگر یک گام جلو آمدم، به خودم پاداش بدهم. مثلاً توی زبان، IELTS را می خواهید امتحان دهید، این بستگی دارد به این که شما پاداش بگیرید یا تنبیه بدهید به خودتان. سه هفته می روید، می گویید وای من کی یاد می گیرم، اصلاً کلافه شدم. این جا پاداش نمی دهیم، به خودمان. یاد گرفتیم که این جور باشیم. یا می گویید برای IELTS باید صد پله بروم، آخ جون سه تا پله را تا این هفته رفتم. این سه تا پله را پاداش بدهیم به خودمان. این سیستم خود پاداش دهی ما را قوی می کند بیشتر به توفیق توجه کنیم تا به شکست. توجه ی ما انتخابی است. اتوماتیک نیست. شما می توانید انتخاب کنید. الان پنجره باز است، بیرون، سطل آشغال گذاشتند. یک گل فروشی هم هست، گل های زیبایی هم دارد. انتخاب کنید. آن را تماشا کنید یا این را ببینید. هر دو در معرض دید شماست. ممکن است در یک زندان، یک زندانی از پنجره به بیرون نگاه کند، ستاره ها را ببیند و بشمارد. و یکی سیم های خاردار را. هر چه قدر توجه انتخابی مان راجع به خودمان به توفیق برساند، ما بهتر می توانیم با آن استرس مقابله کنیم.


و سوم این که نظریه ی خویشتن، که ما کی هستیم؟ باید پیچیده باشد این نظریه. نظریه ساده راجع به خودمان نداشته باشیم راجع به هیچ چیز. انسان امروز به علت تنبل شدن می خواهد همه چیز را در یک قالب ساده بیان کند. اصلاً در قالب ساده بیان نمی شود. یکی از مشکلات ما با عموم جامعه همین است، که ما آن قدر باید سطح گفتار مان را تقلیل بدهیم تا بتوانیم اطلاعاتمان را انتقال دهیم. بعد انتقال پیدا نمی کند. باید مراقب باشیم که گفتگوی خوب با عموم مردم، ما را یواش یواش به عوام زدگی نکشاند. حتا یک رمانی که شما می خوانید، آن رمانی نیست که نویسنده نوشته، نویسنده در آن فضایی که می نویسد کلماتش یک عالمه بارهای عاطفی، احساسی و تجربی دارد. شما وقتی می خواهید آن کلمات را با بار عاطفی احساسی خودتان مخلوط می کنید و ادراک می کنید. یک رمان نوشته شده را دو نفر مثل هم نمی فهمند.


فقط چند تا نکته را تیتر وار می گویم. پژوهش هایی که انجام گرفته در این موارد چی را نشان داده. عرض کنم افرادی که خود متمایز سازی شان بالا می رود سلامت جسمی شان بالا می رود. خود متمایز سازی ارتباط دارد با عزت نفس، و آنها سلامت جسمی و روانی خوبی دارند. و مقاومت می کنند در برابر عوارضی که فشارهای روانی دارد. رضایت از کار و مدرسه و زندگی شخصی دارند. اطمینان از این که موقعیتشان پاداش کوشش هایی است که کرده اند. لذت می برند. شما کوشش کرده اید علاقه مند شدید وقت گذاشتید، هزینه ای صرف کردید. آمدید این کلاس، این پاداش تلاش هایی است که انجام دادید پس لذت می برید از این کلاس. انجام فعالیتهایی که کارکرد شما را افزایش می دهد. علاقه به رفاه و بهزیستی دیگران. در آن هست. افراد با کفایت و با صلاحیتی هستند که در کارها و اشتغال شان خلق مثبت دارند. افسردگی دارند اما کم. یه سری از افسردگی ها، هم افسردگی های ناشی از رشدند. میل دارند که با دیگران متفاوت باشند یا حتی متضاد باشند. گم نمی شوند، یا حل نمی شوند در دیگران. وقتی خیلی انتقاد شوند، گاهی پریشانی را هم تجربه می کنند. پایداری و مقاومت در برابر کوشش های متقاعد سازی و هماهنگ کننده. هر چه قدر هم تبلیغات کنند آن خودِ خودش را حفظ می کند. یا به قول آبراهام مزلون فرهنگ ناپذیرند.

آخرین عرض من این است که اگر ما یک خود تمایز یافته و رشد یافته ای داشته باشیم دوباره برمی گردیم به کودکی مان. برمی گردیم به همان زمانی که بین خودمان و جهان، فاصله قایل نبودیم و فکر می کردیم که من و میز و مادر و درخت و ماشین همه یکی هستیم. اما آن روز ژنیکی آن جور می فهمیدیم امروز بعد از یک عالمه آگاهی و رشد تمایز داریم به بازگشت به وحدت، با تمام هستی. آن وقت از گل و گیاه و کوه و درخت و جنگل و من و تو و شما و ایشان لذت می بردیم و حالا همه ی این ها یکی هستند.


هر کسی کاو دور ماند از اصل خویش


باز جوید روزگار وصل خویش


و در این سیکلی که من طی می کنم تا به آن وحدتی که از دست داده ام برسم ، اما این بار یک وحدت آگاهانه ناشی از رشد در آن مقطع هایی که هستم این جزییات را من خدمتتان عرض کردم. این ها نیستند که تعیین کننده اند. این ها جزئیاتی هستند. اما آنی که تعیین کننده است این است که چگونه تمامی این جزییات روی هم دیگر جمع شده اند. یعنی تکه تکه داستان هایی که اثر داشت؛ در جمع، یک روایت زندگی برای من درست کرده . یک رمانی برای زندگی من درست کرده، که در لحظه الان در فصل چهارم، پنجم یا سوم آن رمان هستم. کلی اتفاقات افتاده و من الان فصل پنجم رمانم را می نویسم و توی این فصل، چه کسی می تواند بهترین قهرمان داستان من باشد. من به او عشق می ورزم. شکل ندارد، اشاره کردم. رنگ ندارد، اندازه ندارد، مثل ابر است. همه ی آن اجزا را دارد، اما آن اجزاء نیست. سرانجام به صورت یک توده ی ابری درآمده که همه چیز در آن هست اما هیچ چیز نیست. آقای «هِدی استریت» کتاب مشاوره ی خانواده ای دارد که من ترجمه کرده ام در سال 70 . کتابش را با این جمله به پایان آورده که برای مشاور شدن، اگر چه، باید تمام فصول و فنون مشاوره را بدانید اما این ها کافی نیست. باید ادبیات بدانید، علم بدانید، عرفان بدانید، مذهب بدانید، هم این ها را که دانستید به آن عمل کنید بعد همه را دور بریزید و خودتان باشید و از خلاقیت های خود تان استفاده کنید. بعد خلاقیت هم مال خودِ خودِ خودتان باشد. تا بیایید به من بگویید یعنی به استاد : متشکرم استاد. برای این که به من آموختید، همه چیز را. آموختی اما نگفتی که عشق چیست؟ و هر وقت که می خواهیم عشق را معنا بکنیم، این جور است که در قالب ها در نمی آید. چون مثل ابر است هیچ چیز نیست. مثل یک ابر، می توانید جایی از آن را ببینید. برای همین به تعداد آدم ها، تعریف از عشق هست. با سپاسگزاری از حوصله تان. انشاء الله زندگی تان پر از عشق باشد. چرا که :


هر آن کسی که در این حلقه نیست زنده به عشق


بر او نمرده به فتوای من نماز کنید.


خیلی متشکرم.



۲ نظر:

  1. از زحمات شما برای ارائه ی مطالب ممنون
    سینا -اصفهان

    پاسخحذف
  2. سلام
    دکتر مصطفی تبریزی نماینده‌ی دوره اول مجلس از بجنورد فردی لایق و شایسته و افتخار مایت.
    http://www.gerivan.blogfa.com/

    پاسخحذف